سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...
سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...

مارا چه شده؟؟...سکوت...

سلام... 

 

دهقان فداکار پیر شده...چوپان دروغگو عزیز شده...شنگول و 

 

 منگول گرگ شدن کوکب خانم حوصله مهمون نداره... کبرا تصمیم 

 

 گرفته دماغش رو عمل کنه...روباه وکلاغه دستشون تو یه 

 

 کاسه است...حسنک گوسفندانش رو ول کرده تو یه شرکت 

 

 آبدارچی شده...شیرین خسرو و فرهاد رو پیچونده و گفته 

 

 قصد ازدواج نداره رستم اسبش رو فروخته یه موتور خریده 

 و با اسفندیار میرن کیف قاپی....واقعا مارا چه شده؟؟

زود بر گردبه خانه ...سکوت...

باز باران !

نه نگو یید با ترانه !

می سرایم این ترانه جور دیگر :

باز باران ... بی ترانه ... دانه دانه میخورد بر بام خانه ...

یادم آید روز باران :

پا به پای بغض سنگین ... تلخ و غمگین ... دل شکسته ... اشک ریزان ...

عاشقی سر خورده بودم ... میدریدم قلب خود را ...

دور میگشتی تو از من ... با دو چشم خیس و گریان ...

میشنیدم از دل خود ... این نوای کودکانه ... پر بهانه ...

زود بر گردی به خانه ...

یادت آید ؟!

هستی من !

آن دل تو جار میزد :

این ترانه ... باز باران ... باز میگردم به خانه ...

...سکوت...

... 

هوای خانه چه دلگیر میشود گاهی 

ازاین زمانه دلم سیر میشود گاهی 

عقاب تیز چنگ کوچه های استغناء 

اسیر پنجه ی تقدیر میشود گاهی 

... 

سکوت...

...سکوت...

 

کسی چون تو مرا غریب و تنها نگذاشت... 

 

اینگونه در التهاب فردا نگذاشت... 

 

سوگند نمیخورم ولی باور کن... 

 

کس جز تو به خلوت دلم پانگذاشت... 

..................... 

سکوت...

ببرم از این زمین سرد و ناجور...سکوت...

من رو تو آغوشت بگیر خدا می خوام بخوابم
آخه تو تنها کسی بودی که دادی جوابم
من رو تو آغوشت بگیر ، می خوام برات بخونم
روی زمین چه قدر بده ، می خوام پیشت بمونم
کی گفته باید بشکنم تا دستم رو بگیری
خسته شدم از عمری غربت و غم و اسیری
کی گفته باید گریه ی شب هام رو در بیاری
تا لحظه ای وقت شریفت رو واسم بذاری
توی آغوش تو آرامش محضه
من رو با خودت ببر حتی یک لحظه
بغلم کن ، من رو بردار ، ببرم دور
ببرم از این زمین سرد و ناجور

وقتی باید واسه ی رها شدن یه بی فروغ بود
واسه آرامش نسبی کلی حرف های دروغ بود
توی دنیا هر چیزی قیمیتی داره حتی وجدان
این ها رو هیچ جا ندیدم نه تو انجیل ، نه تو قرآن
وقتی دنیا همه حرف پوچ و مفته
صدای هق هقت رو پس کی شنفته
تو که می گی پیشمی تا لحظه ی مرگ
این که می گن می شکنی ، رنجم می دی ، بگو کی گفته
توی آغوش تو دیگه تنها نیستم
هر نفس اسیر دست غم ها نیستم
دیگه عاشقانه تر از عاشقانه ام
واسه موندن دیگه با بهار بهانه ام
توی آغوش تو از درد خبری نیست
از دروغ و حرف های زرد اثری نیست
نمی بینی کسی از هراس نونش
جلوی حرف ناصواب بنده زبونش
توی آغوش تو آرامش محضه
من رو با خودت ببر حتی یک لحظه
بغلم کن ، من رو بردار ، ببرم دور
ببرم از این زمین سرد و ناجور
توی آغوش تو آرامش محضه
من رو با خودت ببر حتی یک لحظه
بغلم کن ، من رو بردار ، ببرم دور
ببرم از این زمین سرد و ناجور

فال شما دوستان...سکوت...

سلام دوستان این فال رو امروز از حافظ گرفتم واسه همه اونایی که امروز تا شب میان وبلاگم...سکوت... 

 

رسید مژده که ایّام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می زند همه را

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

چه جای شکروشکایت زنقش نیک وبداست

چو بر صحیفه ی هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشید گفته اند این بود

که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا ؛ دل درویش خود به دست آور

که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

بدین رواق زبر جد نوشته اند به زر

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

ز مهر بانی جانان طمع مبُر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند 

.........................

کی مرد؟...سکوت...

کاش میفهمیدند که هر بار که کسی را برای رسیدن به اهدافشان بی جان میکنند... 

ده ها نفر را از هدفشان دور میکنند... 

ولی گاهی هدف از جان با ارزش تر است 

.......................... 

سکوت...

فدای همتون...سکوت...

سلام دوستان. 

من خیلی این نوع خطو دوست دارم و خودم با خودکار و روان نویس همینجور مینویسم ولی خواستم نظر شمارو بدونم اگه اذیت نمیشین مطلب میزارم همینجور باشه اگرم دوست ندارین که دستور بفرمایین در اسرع وقت عوض میکنمش. 

دوستتون دارم.مرسی که میاینو نظر میزارین.البته گاهی وقتا نظر گذاشتن شاید واستون وقتگیر باشه و همینکه تشریف میارین خوشحال میشم. 

فدای همتون...سکوت... 

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سعدی شیراز...سکوت...

من از آن روز که دربند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس

پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ

یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی

دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک

حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم

می‌نماید که جفای فلک از دامن من

دست کوته نکند تا نکند بنیادم

ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل

جهد سودی نکند تن به قضا دردادم

ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم

داوری نیست که از وی بستاند دادم

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت

وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم

هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد

عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

نتوان مرد به سختی که من این جا زادم

سکوت...سکوت...

سلام دوستان... 

 

چی بگم اخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

هر چی فکر میکنم میبینم که همون سکوت بهتره... 

..................... 

سکوت...

رییس جمور امریکا...سکوت...

این مسئله را متوجه شدین که پس از پیروزی اوباما و حضورش توی  شیکاگو بین طرفداراش کلا یه طرف جمعیت را ندیده بود و فراموش کرد که به ابراز احساساتشون عکس العمل نشون بده که با تذکر دختر کوچیکش متوجه و بلافاصه بطرفشون دست تکون داد... 

رییس جمهور امریکا هستش دیگه همه جوانب و زوایا را همیشه میبینه دیگه

عجب...سکوت...

سلام دوستان... 

میدونین که بعد از پیروزی باراک اوباما توی انتخابات امریکا اولین کسی که بهش تبریک گفت توی سران کشور ها نتان یاهو بود  و دومین نفر هم رییس تشکیلات خود گردان فلسطین اقای محمود عباس... 

......................... 

سکوت...

تاسف...سکوت...

 

 

 سلام دوستان... 

این خانم اسمش سیما هست.یه دختر داره بنام سما.از طرف خواستگار قبلی خودش قربانی اسید پاشی شده... 

لجن به فرهنگ و شخصیت و تعصبهای این چنینی...!که بجای حل کردن مسئله سعی بر پاک کردن صورت مسئله دارن... 

اینم تفاهم از نوع خودمونی...سکوت...

 این دیگه خیلی به کارای خودمون نزدیکه ها...اولش دعوا که واسه منه اونم میگه واسه منه بعدم که به توافق و تفاهم میرسیم اینجوری میرسیم که نه اون بشه نه خودمون....

 

کاریکاتورهای زیبای مفهومی

.....................سکوت...

 

استوار ماندن و زیر هر باری نرفتن ، دین من است . 

................................... 

نمیخواهد لباسی بدوزید و بر تن زن امروز نمائید . فکر زن را اصلاح کنید 

 

 او خود تصمیم میگیرد که چه لباسی برازنده اوست. 

....................... 

سکوت...

سهراب...سکوت...

تنها ، و روی ساحل،
مردی به راه می گذرد. 


نزدیک پای او
دریا، همه صدا.
شب، گیج در تلاطم امواج. 


باد هراس پیکر
رو می کند به ساحل و در چشم های مرد
نقش خاطر را پر رنگ می کند.
انگار 


هی میزند که :مرد! کجا می روی ، کجا؟
و مرد می رود به ره خویش.
و باد سرگران
هی میزند دوباره: کجا می روی ؟ 


و مرد می رود.
و باد همچنان...
امواج ، بی امان،
از راه میرسند 


لبریز از غرور تهاجم.
موجی پر از نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب.

دریا، همه صدا.
شب، گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیکر
رو می کند به ساحل و ... 

.......................................... 

... 

خداااااااااا...سکوت...

تصویر اعدام صحرایی چندتا اسیر از نیروهای سوریه بدست شورشیان را دیدم واقعا تکان دهنده بود هنوز هنگم...  

تصویر اون سرباز جوون که نا امید از همه جا اطرافش را نگاه میکرد ... 

کی جواب خون این جوانان وزنان و کودکان را میده؟

خدا نابود کنه اونکه باعث این جنگ هستش.... 

................................................ 

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

گوگل...سکوت...

سلام دوستان... 

شما نمیدونید گوگل چه غلط اضافی کرده که قرار شده میلیاردها دلار بهش ضرر بزنیم؟ 

اخه ف ی ل ت ر شده انگار... 

.......................... 

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

بسراغ تو شبی می ایم...سکوت...

بسراغ تو شبی می ایم با دوصد بوسه ی ناب با دوصد راز ونیاز 

بسراغ تو شبی می ایم با دلی خسته ز درد با غم وغصه زیاد 

مثه شبنم که نشیند بر گل چو حبابی که نشیند بر اب 

مثه بارون روی گلبرگ درخت همچو دیدار تو با من در خواب 

بسراغ تو شبی می ایم 

من به دیدار تو باز می ایم با نسیمی ارام پر از عطر بهار 

من به دیدار تو باز می ایم با دلی خسته ز درد دور ازین رنگ و ریا 

می دهم دل به دله قصه ی تو می کشم بار غمای تو بدوش 

خسته از دوری و تنهایی تو بسراغ تو شبی می ایم 

بسراغ تو شبی می ایم 

........................... 

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

کدامین پل؟...سکوت...

فقیربه دنبال شادی ورفاه ثروتمند

پولدار به دنبال آرامش زندگی فقیر است

کودک به دنبال آزادی بزرگتر

وبزرگتر به دنبال سادگی کودک است

پیر به دنبال قدرت جوان

وجوان به دنبال تجربه سالمندتر است

آنانکه رفته اند درآرزوی بازگشت

وآنان که مانده اند در دل آرزوی رفتن دارند

و.....................

خدایا !

کدامین پل درکجای دنیا شکسته است ؟؟؟

که هیچ کس به مقصد خود نمی رسد ؟؟؟

سکوت...سکوت...

به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستیم میخواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم

.............................. 

سکوت سرشارازناگفته هاست...

فروغ...سکوت...

 بر لبانم  سایه ای از  پرسشی  مرموز

در  دلم  دردیست بی آرام  و هستی  سوز

راز  سرگردانی  این  روح   عاصی را

با  تو  خواهم  در  میان  بگذاردن، امروز

گر چه  از درگاه خود می رانیم، اما

تا من  اینجا  بنده،  تو آنجا، خدا باشی

سرگذشت  تیرهء من،  سرگذشتی نیست

کز سرآغاز  و سرانجامش جدا باشی

نیمه شب  گهواره ها  آرام می جنبند

بی خبر از  کوچ دردآلود انسانها

دست  مرموزی  مرا  چون  زورقی  لرزان

می کشد پاروزنان  در  کام  طوفانها

چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه

خانه هایی  بر فرازش  اشک  اختر ها

 وحشت  زندان  و برق  حلقهء زنجیر

داستانهایی  ز لطف ایزد  یکتا !

سینهء سرد  زمین و لکه های گور

هر  سلامی  سایهء تاریک  بدرودی

دستهایی خالی  و در آسمانی دور

زردی  خورشید بیمار تب آلودی

جستجویی بی سرانجام  و تلاشی  گنگ

 جاده یی ظلمانی   و پایی  به  ره  خسته

 نه نشان   آتشی  بر  قله های  طور

 نه جوابی  از  ورای  این  در  بسته

آه ... آیا  ناله ام ره می برد در  تو ؟

تا  زنی  بر  سنگ  جام خود پرستی  را

یک زمان  با من  نشینی ،  با  من خاکی

از  لب  شعرم  بنوشی درد  هستی را

سالها  در  خویش  افسردم  ولی  امروز

شعله سان سر می کشم  تا  خرمنت  سوزم

یا خمش سازی  خروش بی شکیبم را

یا  ترا  من  شیوه ای  دیگر  بیاموزم

دانم  از  درگاه خود می رانیم،  اما

تا من  اینجا  بنده،  تو آنجا،  خدا باشی

سرگذشت تیرهء من،  سرگذشتی نیست

کز سر آغاز و سرانجامش  جدا  باشی

چیستم من؟   زاده  یک  شام  لذتباز

ناشناسی پیش میراند در این راهم

روزگاری  پیکری  بر پیکری پیچید

من  به  دنیا آمدم، بی آنکه خود خواهم

کی رهایم کرده ای ، تا  با  دوچشم  باز

 برگزینم   قالبی ، خود  از برای  خویش

تا دهم  بر  هر   که خواهم نام مادر را

خود  به  آزادی  نهم  در راه  پای خویش

من  به دنیا  آمدم تا  در  جهان  تو  

حاصل  پیوند  سوزان  دو تن  باشم

پیش از آن  کی  آشنا  بودیم  ما با هم ؟

من  به  دنیا  آمدم  بی  آن که  «من» باشم

روزها  رفتند  و  در چشم  سیاهی  ریخت

ظلمت  شبهای  کور  دیرپای  تو

روزها  رفتند  و آن  آوای  لالایی

مرد  و پر  شد  گوشهایم   از صدای  تو

کودکی  همچون  پرستوهای  رنگین بال

رو بسوی   آسمان های  دگر  پر زد

نطفه اندیشه  در مغزم  بخود  جنبید

میهمانی  بی  خبر انگشت  بر در زد

می دویدم  در  بیابان های  وهم  انگیز

می نشستم در  کنار  چشمه ها  سرمست

می شکستم   شاخه های  راز  را   اما

از  تن  این  بوته هر دم  شاخه ای می رست

راه  من تا  دور دست  دشت ها می رفت

من  شناور در شط  اندیشه های  خویش

می خزیدم  در دل   امواج  سرگردان

می گسستم بند  ظلمت را  ز پای خویش

عاقبت روزی  ز خود  آرام  پرسیدم

چیستم من؟  از  کجا   آغاز می یابم ؟

گر سرا پا  نور  گرم  زندگی  هستم

از  کدامین  آسمان  راز می تابم

از  چه  می اندیشم   اینسان  روز  و شب  خاموش ؟

دانه  اندیشه را  در  من  که  افشانده است ؟

چنگ در دست  من  و  من چنگی  مغرور

یا به  دامانم  کسی  این  چنگ  بنشانده است ؟

گر  نبودم  یا  به  دنیای  دگر  بودم

باز آیا  قدرت   اندیشه ام می بود ؟

باز  آیا  می توانستم  که  ره  یابم

در  معماهای  این  دنیای  رازآلود ؟

ترس ترسان در  پی  آن   پاسخ  مرموز

سر نهادم  در  رهی تاریک و پیچاپیچ

سایه  افکندی  بر آن  پایان  و  دانستم

پای تا  سر  هیچ هستم، هیچ  هستم ،  هیچ

سایه  افکندی  بر آن  «پایان» و در دستت

ریسمانی  بود  و آن سویش  به گردنها

می کشیدی  خلق را  در کوره راه  عمر

چشمهاشان خیره  در تصویر  آن دنیا

می کشیدی  خلق را  در راه  و می خواندی

آتش  دوزخ  نصیب کفر گویان باد

هر  که  شیطان  را به جایم  بر گزیند  او

 آتش  دوزخ   به  جانش   سخت  سوزان باد

خویش  را ‌آینه ای  دیدم  تهی  از  خویش

هر  زمان  نقشی در آن  افتد  به  دست تو

گاه   نقش  قدرتت، گه  نقش بیدادت

گاه  نقش  دیدگان  خودپرست تو

گوسپندی  در میان  گله  سرگردان

آنکه  چوپانست  ره  بر  گرگ  بگشوده !

آنکه چوپانست   خود سرمست   از این  بازی

می  زده  در گوشه  ای آرام  آسوده

می کشیدی   خلق  را  در راه  و می خواندی

«آتش  دوزخ  نصیب  کفرگویان  باد

هر  که   شیطان را به  جایم  برگزیند، او

آتش  دوزخ به  جانش  سخت  سوزان  باد .»

آفریدی  خود تو  این  شیطان  ملعون  را

عاصیش  کردی  او را  سوی  ما راندی

این تو بودی، این تو بودی کز یکی  شعله

دیوی   اینسان  ساختی، در  راه  بنشاندی

مهلتش  دادی که  تا دنیا   به جا باشد

با سرانگشتان شومش  آتش  افروزد

لذتی  وحشی شود   در  بستری   خاموش

بوسه  گردد  بر  لبانی  کز  عطش  سوزد

هر چه زیبا  بود بی رحمانه   بخشیدیش

شعر شد، فریاد  شد،  عشق  و  جوانی شد

عطر  گل ها   شد  به روی  دشت ها  پاشید

رنگ دنیا   شد  فریب زندگانی  شد

موج  شد بر دامن  مواج  رقاصان

آتش  می شد  درون  خم  به  جوش  آمد

آن چنان  در  جان می خواران   خروش  افکند

تا  ز هر ویرانه  بانگ  نوش نوش آمد

نغمه  شد  در پنجه چنگی  به خود  پیچید

لرزه  شد   بر سینه های  سیمگون  افتاد

خنده شد   دندان   مه رویان  نمایان  کرد

عکس ساقی شد  به  جام واژگون   افتاد

سحر  آوازش  در  این شب های  ظلمانی

هادی  گم کرده   راهان  در بیابان  شد

بانگ  پایش در دل   محراب ها رقصید

برق چشمانش   چراغ رهنورردان   شد

هر چه  زیبا  بود بی رحمانه  بخشیدیش

در ره زیبا پرستانش  رها  کردی

آن گه  از  فریاد های  خشم  و قهر خویش

گنبد مینای  ما  را پر صدا کردی

چشم ما  لبریز  از آن  تصویر افسونی

 ما به پای   افتاده  در راه سجود  تو

رنگ  خون گیرد  دمادم   در نظرهامان

سرگذشت  تیرهء  قوم  «ثمود» تو

خود نشستی   تا  بر آنها  چیره شد  آنگاه

چون  گیاهی  خشک  کردیشان  ز  طوفانی

تندباد خشم  تو  بر  قوم  لوط آمد

سوختیشان، سوختی  با برق سوزانی

وای  از این بازی، از  این  بازی  درد آلود

از  چه ما را   این چنین   بازیچه  می سازی ؟

رشتهء  تسبیح   و در دست  تو  می چرخیم

گرم  می چرخانی و  بیهوده می تازی....

تنبه...سکوت...

سلام... 

اقا معلم دوره ابتدایی میگه من سی سال کار کردم و باز نشسته هستم . 

میگم:پس چرا میای سر کار الان؟میگه:حقوق بازنشستگی رو دارم الانم چون معلم کم داشتن ازمن خواستن بیام سرکلاس تا هم مشکل اموزش پرورش واسه کمبود معلم رفع بشه هم کمک خرج خودم باشه... 

بهش میگم ببخشیدا این بچه که الان تنبیه میکردین چیکار کرده بود؟ 

اقا معلم پیرو سفید مومیفرمایند مممممممممن تنبیه میکنم همینه که هست. 

بهش میگم اخه چرا؟ 

میگه بچه اگه تنبیه نشه گوش نمیده بحرف معلم درسم یاد نمیگیره. 

از بچه ها میپرسم معلمتون خوب درس میده؟ 

خوش اخلاقه؟ 

همه میگن اقا ما از کنارش که رد میشیم دستمونا میگیریم روی سرمون و اینو که گفتن همه زدن زیر خنده ههههههههههه 

گفتم چرا؟ گفتن اخه همینکه از کنارش رد بشیم میزنه تو سرمون یا پشت گردنمون بعدشم همون خنده معصومانه هههههههههه 

خواستم با اقا معلم حرف بزنم که هرگز جرات پیدا نکردم چون یه جوری حق به جانب میگه ممممممممن تنبیه میکنم که انکار از سازمان یا اداره اموزش پرورش منطقه دستور دادن چندتا بزنه تو سره این طفل معصوم ها. 

تصمیم گرفتم اینجا بنویسمش شاید یکی ازون اقایونی که باید بدونه بخونتش. 

اینم واسم جای تعجب داره که چرا اینهمه مدرک دارنو میگن اموزش پرورش استخدام نداره...ازون طرف این پیرمرد با توجه باین که بازنشسته هستش سنشم که خدا میدوه 60-70باشه یا بیشتر که اصلا اعصاب معصابم نداره وخلاصه بگذریم...من گفتم کی بشنوه؟

شعر فروغ...سکوت...

در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمیآید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی آید
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم
مغروق این جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق این سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشی
می خواهمش در این شب تنهایی
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد ‚ درد ساکت زیبایی
سرشار ‚ از تمامی خود سرشار
می خواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر هستیم به پیچد ‚ پیچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلای گردن و موهایم
گردش کند نسیم نفسهایش
نوشد بنوشد که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش
وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله های سرکش بازیگر
در گیردم ‚ به همهمه ی در گیرد
خاکسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بینم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جویم
لذات آتشین هوسها را
می خواهمش دریغا ‚ می خواهم
می خواهمش به تیره به تنهایی
می خوانمش به گریه به بی تابی
می خوانمش به صبر ‚ شکیبایی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ‚ شب بی پایان
او آن پرنده شاید می گرید
بر بام یک ستاره سرگردان 

.................... 

فروغ فرخزاد

کوروش...سکوت...

کوروش...و 

سکوت... 

.............. 

منشور کوروش... 

تمدن.... 

فرهنگ... 

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

مگس...سکوت...

مگسی را کشتم

نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من میچرخید،

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!

ای دو صد نور به قبرش بارد؛

مگس خوبی بود…

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،

مگسی را کشتم …! 

...................... 

زنده یاد حسین پناهی

حیرانم...سکوت...

حیرانم ازین مرام این مردم پست 

این طایفه ی زنده کش مرده پرست 

تا شخص بود زنده کشندش زجفا 

وقتی که بمرد به عزت ببرندش سر دست... 

نمیدونم چرا یه دردی گرفتم که چند مدتیه دارم حرف میزنم اخه میخواستم سکوت کنما 

ولی نمیدونم چرا هی قلقلکم میشه که حرف بزنم ولی سعی میکنم دیگه سکوتمو نشکنم... 

سکوت سرشار از ناگفته هاست...