سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...
سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...

سکوت...

یه حرفایی همیشه هست که از عمق نگاه پیداست
از اون حرفای تلخی که مثه شعر فروغ زیباست

از اون حرفها که یک عمر به گوش ما شده ممنوع
از اون حرفهای بی پرده شبیه شعری از شاملو

از اون حرفها که میترسیم از اون حرفها که باید زد
از اون درد دلای خوب از اون حرفهای خیلی بد

نگفتی و نمیگم ها حقیقت های پنهانی
از اون حرفها که میدونم از اون حرفها که میدونی

به زیر سقف این خونه منم مثل تو مهمونم
منم مثل تو میدونم تو این خونه نمیمونم

یه حرفهایی همیشه هست که از درد توی سینه ست
مثل رپ خونی شاهین پر از عشق پر از کینه ست

پر از نا گفته هایی که خیال کردیم یکی دیگه
دلش طاقت نمیاره همه حرفامون و میگه

میگه میگه . . .

همیشه آخر حرفا پر از حرفای ناگفته ست
همیشه حال ما اینه همیشه دنیا آشفته ست

به زیر سقف این خونه منم مثل تو مهمونم
منم مثل تو میدونم تو این خونه نمیمونم
  
شعر از رها اعتمادب 
فرستنده:سکوت دل

سکوت...

چرا وقتی که آدم تنها میشه
غم و غصه اش قد یک دنیا میشه
میره یک گوشه پنهون میشینه
اونجا رو مثل یه زندون میبینه
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه
وقتی که تنها میشم اشک تو چشام پر میزنه
غم میاد یواش یواش خونه دل در میزنه
یاد اون شب ها می افتم زیر مهتاب بهار
توی جنگل لب چشمه می نشستیم من و یار
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه
میگن این دنیا دیگه مثل قدیما نمی شه
دل این آدما و زشته و دیگه زیبا نمی شه
اون بالا باد داره زاغه ابرا رو چوب میزنه
اشک این ابرا زیاده
ولی دریا نمیشه
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه

سکوت...

یاد آن روزهای قدیم
که زیره نور زیبای ماه
مرا می بردی به رویا های دور
که چنین چنان خواهد شد
ولی حال چه؟
که این و آن همه هیچ شد
من ماندم و خودم
با یه مشت عکس و خاطره
با هزار امید و آرزو
که شاید آیی یک روز دیگر
گرچه نیایی بهتر است
که داغ روزای دور دوباره داغ نکند دل داغ دیده ی مرا
که دیگر ندارم تحمل آن روز هارا
ولی چه کنم با این عشق؟
عشق است دیگر
سرد و گرم چه فهمد
نا توان و پر توان چه داند
هرجا خواهد لانه کند
پس بیا که دل داغ دیده را چاره کنم
ولی با این جنون عشق نمی دانم چه کنم  

شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

سکوت...

 

اشکی دگر ندارم،خندیدنم به زور است

نفرین به هر چی قسمت،چشم دلم چه کور است

بر دل گفته بودم،دل به کسی نبندد

گوشی که بشنود کو، این دل چه بی شعور است

هر دم گریه کردم تا حد جان سپردن

گویی دوا ندارد،چشم خدا چه کور است

از عشق ناامیدم،تا کی دلم بسوزد

گویی غم تو با من،همزاد و جفت و جور است

در آسمان قلبم دیگر ستاره ای نیست

تنها دعای این دل،یک مرگ سوت و کور است 

قسمت این بود ز عشق تو پریشان باشم

عاشق خسته دل بی سرو سامان باشم

قسمت این بود ز دوری تو من غنچه صفت

همه شب تا به سحر سر به گریبان باشم

روزگاری ست دل افتاده به دریای غمت

من گرفتار در امواج خروشان باشم

اشک از کاسه چشمان ترم می جوشد

تا به کی شاهد شبگریه پنهان باشم

سکوت...

پر کن پیاله را

کاین جام آتشین

دیری ست ره به حال خرابم نمی برد !

این جام ها ، که در پی هم می شود تهی !

دریای آتش است که ریزم به کام خویش ،

گرداب می رباید و ، آبم نمی برد !

من ، با سمند سرکش و جادویی شراب ،

تا بی کران عالم پندار رفته ام

تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم

تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریزپا ،

تا شهر یادها …

دیگر شراب هم

جز تا کنار بستر ، خوابم نمی برد !

هان ای عقاب عشق !

از اوج قله های مه آلود دوردست

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد !

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد !

در راه زندگی ،

با اینهمه تلاش و تمنا و تشنگی ،

با اینکه ناله می کشم از دل که : آب … آب !

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد !

پر کن پیاله را … 

فریدون مشیری 

................................

سکوت...

 **تا الان فکر نکرده بودم باین موضوع که  

چرا بعداز بارونای بهاری رنگین کمان هست ولی  

بارونای پاییزو زمستون رنگین کمون نداره... 

کسی اگه میدونه بمنم بگه...

اصلا حال وزیبایی بعداز بارون به رنگین کمانشه...

 ** 

......................................................

کسی ما را نمی پرسد

کسی تنهایی ما را نمی گرید

دلم در حسرت یک دست

دلم در حسرت یک دوست

دلم در حسرت یک بی ریای مهربان مانده است

کدامین یار ما را می برد

تا انتهای باغ بارانی

کدامین آشنا آیا

به جشن چلچراغ عشق دعوت می کند ما را

و اما با توام

ای آنکه بی من

مثل من

تنهای تنهایی

تو که حتی شبی را هم

به خواب من نمی آیی

تو حتی روزهای تلخ نامردی

نگاهت

التیام دستهایت را

دریغ از ما نمی کردی

من امشب از تمام خاطراتم

با تو خواهم گفت

من امشب با تمام کودکی هایم

برایت اشک خواهم ریخت

من امشب دفتر تقویم عمرم را

به دست عاصی دریای نا آرام خواهم داد

همان دریا که می گفتی

تو را در من تجلی می کند

ای دوست !

همان دریا که بغض شکوه هایم

در گلوی موج خیزش زخم بر میداشت

و اما با تو ام

ای آنکه بی من مثل من

تنهای تنهایی

کدامین یار ما را می برد

تا انتهای باغ بارانی . . .

.........

سکوت ...

“خدایی” که ندیدمش
گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را
که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم
آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی
که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،
من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،
من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،
با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست،اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید
عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی
بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان
چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم،
آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،
توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد
بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،
می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.
آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،
تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،
من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی
وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.  
گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت
گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت

سکوت...

سلام... 

من بهش میگم ابجی 

شمام میتونین ابجی کبری صداش بزنین. 

مطالب زیبایی که خوندین ابجی کبری واسم فرستاده 

امیدوارم ازش استفاده کنین... 

منکه خیلی دوسشون دارم چون واسم خیلی مفید 

هستن... 

ابجی کبری مرسی .دستت درد نکنه. 

لطفا نظراتونا راجع به مطالب 

ابجی کبری با اسم خودش بزارین.مرسی 

همتونا دوست دارم... 

بـــــــــــــــــــــــــــــــای 

مراقب پاکیاتون باشید...

سکوت...

زنـــدگـــی یک قـالــی‌ بـــزرگ‌ اســت

هر هزار سال‌ یک‌ بار فرشته‌ها قالی‌ جهان‌ را در هفت‌ آسمان‌ می‌تکانند، تا گرد و خاک‌ هزار ساله‌اش‌ بریزد و هر بار با خود می‌گویند: "این‌ نیست‌ قالی‌ای‌ که‌ قرار بود انسان‌ ببافد، این‌ فرش‌ فاجعه‌ است ..."
با زمینه‌ سرخ‌ خون‌ و حاشیه‌های‌ کبود معصیت، با طرح‌های‌ گناه‌ و نقش‌ برجسته‌های‌ ستم،
فرشته‌ها گریه‌ می‌کنند و قالی‌ آدم‌ را می‌تکانند و دوباره‌ با اندوه‌ بر زمین‌ پهنش‌ می‌کنند.
رنگ‌ در رنگ، گره‌ در گره، نقش‌ در نقش، قالی‌ بزرگی‌ است‌ زندگی،‌ که‌ تو می‌بافی‌ و من‌ می‌بافم‌، همه‌ بافنده‌ایم، می‌بافیم‌ و نقش‌ می‌زنیم، می‌بافیم‌ و رج‌ به‌ رج‌ بالا می‌بریم، می‌بافیم‌ و می‌گسترانیم.
دار این‌ جهان‌ را خدا برپا کرد، و خدا بود که‌ فرمود: "ببافید"، و آدم‌ نخستین‌ گره‌ را بر پود قالی زندگی‌ زد.
و هر که‌ آمد، گره‌ای‌ تازه‌ زد و رنگی‌ ریخت‌ و طرحی‌ بافت و چنین‌ شد که‌ قالی‌ آدمی‌ رنگ‌ رنگ‌ شد، آمیزه‌ای‌ از زیبایی و نازیبایی، سایه‌ روشنی‌ از گناه‌ و ثواب.
گره‌ تو هم تا ابد بر این‌ قالی‌ خواهد ماند، طرح‌ و نقشت‌ نیز، و هزاران سال‌ بعد، آدمیان‌ بر فرشی‌ خواهند زیست‌ که‌ گوشه‌ای‌ از آن‌ را تو بافته‌ای.
کاش‌ گوشه‌ای‌ را که‌ سهم‌ توست، زیباتر ببافی.

سکوت...

عشق و دیوانگی
زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم....

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست
تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست.

سکوت...

همیشه باید کسی باشد

که معنی سه نقطه‌های انتهای جمله‌هایت را بفهمد
همیشه باید کسی باشد
تا بغض‌هایت را قبل از لرزیدن چانه‌ات بفهمد
باید کسی باشد
... ... که وقتی صدایت لرزید بفهمد
که اگر سکوت کردی، بفهمد
کسی باشد
که اگر بهانه‌گیر شدی بفهمد
کسی باشد
که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن و نبودن
بفهمد به توجهش احتیاج داری
بفهمد که درد داری
که زندگی درد دارد
که دلگیری
بفهمد که دلت برای چیزهای کوچکش تنگ شده است
بفهمد که دلت برای قدم زدن زیرِ باران
برایِ بوسیدنش
برایِ یک آغوشِ گرم تنگ شده است
همیشه باید کسی باشد
همیشه

سکوت...

می بینی...؟!

کلماتم نیز کم اوردند

همین روزهاست که 

من و این حرفها با هم

دفن شویم زیر آوارِ نبودنــــت.... 

.................................................. 

دلــت که غم دارد

من بغض می کنم و

آسمان می بارد....

آخ! نازنینِ من

دردهایـــت، برای من

تــــو تنها، بخند...بخند...بخند.... 

.............................................. 

تــــو که میدانی دلم

طاقت ندارد نا مهربانی اتـــ را

پس اخم نکن

نمی خندی اگر .... 

....................................

سکوت...

اگر پرندگان پرواز را فراموش کنند

اگر ابرها گریستن را فراموش کنند

اگرقلب ها عاطفه را فراموش کنند

نگاه من نگاه تو را فراموش نخواهد کرد

 ...................................................... 

زیبا ترین گل با اولین باد پاییزی پرپر شد . با وفا ترین دوست به مرور زمان بی وفا شد . این پرپر شد ن از گل نیست از طبیعت است و این بی وفایی از دوست نیست از روزگار است  

.......................................................... 

من تمنا کردم که تو با من باشی...
 تو به من گفتی هرگز ، هرگز پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه ی این هرگز کشت 

....................................................................... 

تو نیستی  اما هنوز هم تمام وجودم تو را تمنا میکند. تیک تاک ساعت حکایت از رفتنت دارد وسکوت سنگینم حکایت از نبودنت. تو نیستی اما هنوز نگاه خسته ام در جستجوی چشمان رؤیایی توست.

...................................................................................

آغاز گر راه قشنگی بودیم ٫ جاده ای ساخته بودیم همه عشق ٫ کلبه ای از دوستی و دلی پر ز وفا ٫ که به ارزش یک بوسه کفایت می کرد ......

باور عشق تو هرگز ز سرم بیرون نیست و همیشه همه جا نام تو را می خواندم  ولی آن روز ٫ شعله بی وفایی تو  کلبه ام آتش زد همان روز گریستم به هوایت ٫ تو نبودی خواستم بکنم از تو شکایت باز هم تو نبودی ......... 

.......................................................................................... 

آخر دل مارا تو فنا کردی و رفتی

بیهوده مرا چشم براه کردی و رفتی

آن کاخ امیدی که بنا کردم از عشقت

خاکستری از آن تو بپا کردی و رفتی 

.....................................................................