سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...
سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...

امروز هم گذشت...سکوت...

سلام دوستان چن روز پیش یه عکسی گذاشتم ولی همه دوستان گفتن که باز نشده !!!نمیدونم چرا فیللللتر شده اگه با قند شکن وارد بشین میتونین ببینین

ولی اگر نه متنشو میزارم تا الان بخونین

......................

فردا و دیروز با هم دست به یکی کرده اند:

دیروز با خاطراتش مرا فریب داد...

فردا با وعده هایش مرا خواب کرد...

وقتی چشم گشودم امروز هم گذشته بود...

سکوت...

بعضی از ما ادمها فراموش میشویم...

نه برای اینکه ادم خوبی نیستیم...

بلکه بخاطر اینکه خیلی بی سروصداییم...

سکوت...



اشتباه اومدی...سکوت...



ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ ﺑﻪ ﺯﺧﻤﻬﺎﯼ ﭘﺎﺕ ﺑﮕﯽ ،

 
ﺭﺍﻩ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺑﻮﺩﻩ ...
 

عمو خسرو...سکوت...

خسرو شکیبایی با اون صدای طلاییش می گفت: بعضی وقت ها یکی یه طوری
 
می سوزونت که هزار نفر نمیتونن خاموشت کنن بعضی وقت ها یکی طوری


 خاموشت میکنه که هزار نفر نمیتونن روشنت کنن. زمانه ایست که خیلی چیزها

 آن طوری که بود یا باید باشد نیست...


 (روحت شاد عمو خسرو)


معرفت...سکوت...

صبرت که تمام شد نرو...
معرفت تازه از ان لحظه شروع میشود...


جواب سادگی...سکوت...


هرکه با احساس باشد عاقبت خواهد شکست...


این جواب سادگیست...

چپ دست...سکوت...

سلام...

بعد خلی وقت زیاد...

امیدوارم خوب باشید...

روز چپ دست واسه همه چپ دستا مبارک باشه!!!!

سی و هفت سال قبل این روز انتخاب شده!!!
میدونستین چپ دستا از نظر هوشی قویتر از راست دستها هستن؟؟؟
نمیدونستین؟؟؟؟

خب الان گفتم که بدونین!!!!

تشکر ازینکه هستید دوستان عزیز تر از جان!!!!!

اینم بگم که سکوت...چپ دسته!!!!!
البرت انیشتین هم چپ دسته!!!!!

الان میگین قوزک پا چیکار داره به مدل مو!!!!!

خلاصه چپ دستهای زیادی به موفقیتهای بزرگ رسیدن و تعدادشون از راست دستهای
 
موفق شایدم بیشتر باشه!!!!
...
سکوت...

مسلمان...سکوت...


این داستان واقعی یا غیر واقعی نمیدونم فقط جالبه بخونین!!!

ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ؟

ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺣﮑﻤﻔﺮﻣﺎ ﺷﺪ ، ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺭﯾﺶ ﺳﻔﯿﺪ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﺮﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﯼ ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻢ.

ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺮﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻧﺪ ، ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﯿﻦ ﻓﻘﺮﺍ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ.

ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮﯼ ﺧﻮﻥ ﺁﻟﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺎﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺁﯾﺎ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺖ ؟

ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﻪ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻘﺘﻞ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﻧﮕﺎﻫﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﯿﺶ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﻭﺧﺘﻨﺪ.

ﭘﯿﺶ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:

ﭼﺮﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ، ﺑﻪ ﻋﯿﺴﯽ ﻣﺴﯿﺢ ﻗﺴﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﮐﻌﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺴﯽ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ.

اخرین اخطار...سکوت...


همه اخطار ها "زنگ" ندارند
گاهی ســــــکوت... آخــــــرین "اخطــــــار" است...



سکوت...

دیوار...فروغ...سکوت...


در گذشت پر شتاب لحظه های سرد

چشم های وحشی تو در سکوت خویش

گرد من دیوار می سازد

می گریزم از تو در بیراه های راه

 

 

تا ببینم دشت ها را در غبار ماه

تا بشویم تن به آب چشمه های نور

در مه رنگین صبح گرم تابستان

پر کنم دامان ز سوسن های صحرائی

بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبه دهقان

 

 

می گریزم از تو تا در دامن صحرا

سخت بفشارم بروی سبزه ها پا را

یا بنوشم شبنم سرد علف ها را

 

 

می گریزم از تو تا در ساحلی متروک

از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی

بنگرم رقص دوار انگیز توفان های دریا را

 

 

در غروبی دور

چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم

دشت ها را، کوه ها را، آسمان ها را

بشنوم از لابلای بوته های خشک

نغمه های شادی مرغان صحرا را

 

 

می گریزم از تو تا دور از تو بگشایم

راه شهر آرزوها را

و درون شهر ...

قفل سنگین طلائی قصر رؤیا را

  

لیک چشمان تو با فریاد خاموشش

راه ها را در نگاهم تار می سازد

همچنان در ظلمت رازش

گرد من دیوار می سازد

 

عاقبت یکروز ...

می گریزم از فسون دیده تردید

می تراوم همچو عطری از گل رنگین رؤیاها

می خزم در موج گیسوی نسیم شب

می روم تا ساحل خورشید

در جهانی خفته در آرامشی جاوید

 

نرم می لغزم درون بستر ابری طلائی رنگ

پنجه های نور می ریزد بروی آسمان شاد

طرح بس آهنگ

  

من از آنجا سر خوش و آزاد

دیده می دوزم به دنیائی که چشم پر فسون تو

راه هایش را به چشمم تار می سازد

دیده می دوزم بدنیائی که چشم پر فسون تو

همچنان در ظلمت رازش

گرد آن دیوار می سازد

هوشنگ ابتهاج...سکوت...

به تو ای دوست سلام
دل صافت نفس سرد مرا آتش زد
کام تو نوش و دلت گلگون باد
بهل از خویش بگویم که مرا بشناسی
روزگاریست که هم صحبت من تنهاییست یار دیرینه من درد و غم رسواییست
عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست ولی افسوس که روحم به تنم زندانیست
چه کنم با غم خویش؟
گه گهی بغض دلم میترکد
دل تنگم زعطش میسوزد
شانه ای میخواهم
که گذارم سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم
ولی افسوس که نیست
کاش میشد که من از عشق حذر میکردم یا که این زندگی سوخته سر میکردم
ای که قلبم بشکستی و دلم بربودی زچه رو این دل بشکسته به غم آلودی؟
من غافل که به تو هیچ جفا ننمودم بکن آگه که کدامین ره کج پیمودم
ای فلک ننگ به توخنجرت ازپشت زدی به کدامین گنه آخرتو به من مشت زدی؟
کاش میشد که زمین جسم مرا می بلعید کاش این دهر دورو بخت مرا برمی چید
آه ای دوست که دیگر رمقی درمن نیست تو بگو داغتر از آتش غم دیگر چیست؟
من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش
دیگر ای بادصبا دست زبختم بردار
خبر از یار نیار
دل من خاک شد و دوش به بادش دادم
مگر این غم زسرم دور شود
ولی انگار نشد
بگو ای دوست چرا دور نشد؟


من تماشای تو می کردم و غافل بودم

کز تماشای تو خلقی به تماشای منند

 گقته بودی که چرا محو تماشای منی

و چنان محو که یکدم مژه بر هم نزنی

 مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود

 ناز چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی

گمان کردم که همدردند...سکوت...

چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی است
ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایی است
مرا در اوج می‌خواهی تماشا کن، تماشا کن
دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن
در این دنیا که حتی ابر نمی‌گرید به حال ما
همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها

فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالی قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند مرا با خود رها کردند
همه خود درد من بودند گمان کردم که همدردند

شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند مرا در خود رها کردن
همه خود درد من بودند گمان کردم که همدردند
رفیقان یک به یک رفتند مرا در خود رها کردن
همه خود درد من بودند گمان کردم که همدردند

فدای سرت...سکوت...

دلم شکست!

عیبی ندارد شکستنی است دیگر، می شکند!

اصلا فدای سرت، قضا و بلا بود از سرت دور شد...

اشکم بی امان می ریزد!

مهم نیست!

آب روشنی است!

خانه ات تا ابد روشن عشق من…

سکوت کن...سکوت...

دل من سکوت کن...!

بگذار بغض هایت سر بسته بماند...


گاهی سبک نشوی سنگین تری!!!...

دل کندن...سکوت...

دل بستن و دل کندن

مثل برچسبی است

که به جلد کتاب می زنند

می توان آن را کند

اما تکه تکه می شود!

تنهایی...سکوت...


تنهایی که عار نیست...
می‌دانی،
دنیا پُر است از آدمهایی که گم شده‌اند اما
در یک اشتباه تاریخی،
گمان می‌کنند که گم کرده‌اند، معشوقی را
که همیشه چهارچشمی می پائیدند، مبادا
یک مو از سر عاشقانه‌های خیال آینده‌شان کم شود...

تنهایی عار نیست،
پشت صحنه‌ای است از
عاشقانه‌های نابلوغی که، در حد حرف باقی مانده‌اند،
مبادا کسب و کار شاعر از سکه بیافتد
مبادا دنیا رُوی پاشنه شعرهایی بچرخد که
به تیراژِ چند هزار هزار معاشـقه، منتشر می‌شوند.

تنهایی عار نیست، اتمامِ حجت است با
آعوش‌های بی در و پیکری که جز به وقت بی کسی
به رُویت گشوده نمی‌شوند!


حمید‌رضا هندی

هنوز...سکوت...

گاهگاهی که دلم می گیرد...
با خودم می گویم:
آن که جانم را سوخت
یاد می آرد از این بنده هنوز...؟


(حمید مصدق)

شاملو...سکوت...


برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد
قلبی که دوستش بدارند .
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرند .
قلبی برای من
قلبی برای انسانی که من می‌خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم .
در آن‌سوی ستاره من انسانی می‌خواهم :
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم
انسانی که به دست من نگاه کند
انسانی که به دست‌هایش نگاه کنم
انسانی در کنار من
تا به دست‌های انسان‌ها نگاه کنیم
انسانی در کنارم
آینه‌ای در کنارم
تا در او بخندم
تا در او بگریم .

چه خوب...سکوت...

چه خوب است آدمها یک نفر را

هر روز دوست داشته باشند...
...

نه هر روز یک نفر را...


سکوت...