گفتــه بــودی کـه: چـرا محـو تماشای منی؟
وان چنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی
مـژه بـر هـم نـزنـم تـا کـه ز دستــم نـرود
نــاز چشـم تـو بـه قـدر مـژه بـر هـم زدنی
...........
سکوت...
فاصله قد یه دنیاست ، بین دنیای تو و من
تو رفیق شاپرک ها ، من تو فکر گلمونم
تو پی عطر گل سرخ ، من حریص بوی نونم
دنیای تو بی نهایت ، همه جاش مهمونی نور
دنیای من یه کف دست ، رو سقف سرد یک گور
من دارم تو ادمک ها میمیرم ، تو برام از پری ها قصه میگی
من توی حیله ی وحشت میپوسم ، برام از خنده چرا قصه میگی
کوچه پس کوچه ی خاکی ، در و دیوار شکسته
آدمای روستایی ، با پاهایه پینه بسته
پیش تو یه عکس تازست ، واسه البوم قدیمی
یا شنیدن یه قصه ، از یه عاشق قدیمی
برای من زندگیمه ، پره وسوسه پره غم
یا مثل نفس کشیدن ، پر لذت دمادم
ای پرنده ی مهاجر، ای پر از شوق پریدن
خستگی کوله بار ، روی رخوت تن من
مثل یک پلنگ زخمی ، پر وحشت نگاهم
میمیرم اما هنوزم دنبال یه جون پناهم
نباید مثل یه سایه ، زیر پاها زنده باشیم
مثل چتر خورشید باید ، روی برج دنیا باشیم
...........
سکوت...
تولد...
تولد...
تولده؟
تولده کی؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.بازم بیا
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.تولدم مبارک...
وقت تولدم سکوت برایم معنی نداشت چون صدای گریه من بود که موجب میشد بدیگران بفهمانم که سخت است...
ازار دهنده است...
دلگیر است...
داغ است...
سرد است...
درد است...
ولی اکنون میدانم که فریادم سودی ندارد و سکوتم سرشار از ناگفته هاست...
سلام خدا
خوبی؟ من بد نیستم اما چندان خوب نیستم شاید چون باز هم دلگیرم...
دلگیرم از ادمهای اطرافم از تمام کسانی که دوستم دارند اما راستش را بخواهی باید بگویم دلگیرم
از خودم نه از انها ..از خودم و از تمام حرکاتی که بدون فکر در مورد تفسیر های بعد از ان انجام میدهم.. دلگیرم از خودم بخاطر محبت های بی جا بخاطر افکار پاک کودکانه ام بخاطر تمام حرف های ساده ی بی الایشی که میزنم و بعد میفهمم که وای میتوان از ان حرف کودکانه هزار برداشت بزرگانه داشت..! دلگیرم از اینکه گاهی فراموش میکنم دیگر چندان هم بچه نیستم .دلگیرم از خودم و از دنیای اطرافم... و از جامعه ی کنونی و از فرهنگ حاکم بر ان و از مردمان ....نه ...از خودم...فقط از خودم.از خود بچه گانه ی بی سیاستم .. از خودم..و فقط از خودم...کاش زودتر میفهمیدم که برای زندگی کردن در این دنیای خاکی برای همه چیز باید فلسفه بافید و به تن احساسات پوشاند کاش زودتر میفهمیدم که باید دور خودم یک دیوار اهنی بکشم و بگویم مردم شما برای من بی اهمیت هستید .کاش زودتر ..خیلی زودتر می فهمیدم که کسی برای فهمیدن دنیای من تلاشی نمی کند و همه فکر میکنند حرکات من باید معنی خاصی داشته باشند حتی نزدیکانم..کاش میشد یک برگه برداشت ونوشت من هیج قصدی از انجام این کار ندارم فقط میخواهم بدون سیاست های بزرگانه احساس خوبی از انجام این کار داشته باشم..
من تازه دارم میفهمم که این دنیا ی اطرافم مرا اینگونه بی الایش نمی پذیرد و کسی از صداقت پاک من برداشت بی فلسفه نمیکند ..من تازه میفهمم که چه بخواهم و چه نه حرکات من و حرف هایم تفسیر میشوند و بوی هزاران حرف نزده را به مشام سایرین می رساند و من بی خبر از این همه فکر میکنم که دنیای خوبی است .انگار اینجا صداقت جرم است و محبت کیمیا و اگر عشق بورزی بی دلیل به هم نوعانت متهم میشوی...من کم کم دارم بین این مردم احساس غربت میکنم بین این افکار منزوی میشم بین این سیاست ها گم میشوم و اگر اینطور پیش رود تا کنج غربت من راهی نمی ماند...
تازه میفهمم زمین با این ادمها برای من جایی ندارد!
من نمیدونم چی فکر میکنی .....! ولی من اونقدر که خودم رو دوست دارم هیچ کس دیگه ای رو دوست ندارم من حسم خودم وجودم همه و همه برای خودم قابل احترامه و نمیذارم کسی این دل پاکو سادم رو به بازی بگیره
...
سکوت...
دستم بوی گل میداد
مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند...
اما هیچ کس فکر نکرد که شاید
... یک گل کاشته باشم...!
سلام دوستان.
توی خبر بیست و سی شنیدم تندیس زنده یاد تختی رو توی یکی از میدونهای شهر ایذه شلوار پاش کردن.
اخه چرا؟
چون با دوبنده کشتی وسط میدون بوده...
باید بدجنس باشی..!! تا عاشقت باشن......!!
باید خیانت کنی.........!! .......... تا دیوونه ات باشن...!!
باید دروغ بگی...............!!........تا همیشه تو فکرت باشن...!!
باید هی رنگ عوض کنی......!!.........تا دوسِت داشته باشن...!!
اگه ساده ای ..!!...اگه باوفایی...!!..اگه یک رنگی...!!...همیشه تنهایی...
گاهی باید بی رحم بود!!!!
نه بادوست
نه بادشمن
بلکه باخودت !!!
و چه بزرگت میکند آن سیلی که خود میخوابانی بر صورتت....
.....
سلام...
نمیدونم این امریکاییها پهباد تولید میکنن یا پهن باد...
خب پهباد که خودتون میشناسین چیه که البته خیلیهاشم سری هستش
البته پهن باد فقط تولیید امریکا هستش اخه بمحض اینکه باد سپاه پاسداران بهشون میخوره سفره دل ارتش امریکا را پهن میکنه جلو نیروهای ایرانی
آسان و مشکل
قضاوت در مورد اشتباه دیگران آسان . . . . . تشخیص اشتباه خودمان مشکل
بدون فکر سخن گفتن آسان . . . . . کنترل زبان مشکل
زخم زبان زدن آسان . . . . . التیام دل زخم خورده مشکل
بخشیدن آسان . . . . . طلب بخشش مشکل
تدوین مقررات آسان . . . . . اجرای آن مشکل
غرق شدن در رویا آسان . . . . . تلاش برای رسیدن به آنها مشکل
زمین خوردن آسان . . . . . بلند شدن مشکل
دوست داشتن زندگی آسان . . . . . ارزش واقعی آن را دانستن مشکل
قول دادن آسان . . . . . انجام دادن آن مشکل
انجام اشتباه آسان . . . . . عبرت گرفتن از آن مشکل
انتقاد از دیگران آسان . . . . . اصلاح خودمان مشکل
گریستن برای عزیزانمان آسان . . . . . قدر ندانستن در هنگام داشتن آنها مشکل
فکر کردن درباره اصلاح شدن آسان . . . . . تلاش برای انجام آن مشکل
ابراز دوستی با زبان آسان . . . . . نگهداشتن دوستان با عمل مشکل
جمع آوری مال آسان . . . . . خرج کردن آن مشکل
ابراز تاسف برای از دست دادن چیزی آسان . . . . . تلاش برای نگهداشتن آن مشکل
خواندن این جملات آسان . . . . . عمل کردن به آنها مشکل
عشق چیست ؟؟؟
ازدواج چطور؟؟؟
شاگرد از استادش پرسید:
عشق چیست؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور.
اما در هنگام عبور از گندم زار بیاد داشته باش که نمی توانی به عقب
برگردی تا خوشه بچینی.
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی؟
شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ.
هرچه جلو می رفتم خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن
پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم!
استاد گفت: عشق یعنی همین.
شاگرد پرسید:
پس ازدواج چیست؟
استاد این بار به سخن آْمد و گفت:
که به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که
باز هم نمی توانی به عقب برگردی.
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درخت برگشت.
استاد پرسید: که شاگرد را چه شد؟
و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و به اولین درخت بلندی که رسیدم
انتخاب کردم. ترسیدم که اگر به جلو بروم باز هم دست خالی برگردم.
استاد گفت: ازدواج همین است.
سلام...
دوستی توی وبلاگش نوشته بود ایا اسمان هر کجا همین رنگ است؟
منم بر ان شدم که این متنو بزارم...
دوستم میگوید اسمان هر کجایی که بروی همین رنگ است و مرا سخت در فکر فرو برد
چند لحظه فکر کردم...وگفتم...
رنگ اسمان هر جا یی را لیاقت ادما مشخص میکنه...
عدهای لیاقتشان اسمان ابی و عده ای ابری و عده ای بارانی و عده ای...
......................
سکوت...
سلام من در رابطه با نوشته ای که خواهرم فاطمه نوشته بود میخواهم برداشت های خود را بگوییم :
من نمی خواهم نا آگاهانه مثل مادرانم باشم ، نمی خواهم کهنه پرست باشم، نمی خواهم تحقیر شوم، نمی خواهم از مردان کمتر باشم من از گفته هایت چنین برداشت کردم از منظورت فهمیدم که میگویی چرا مردان هر کاری که دلشان بخواهد می کنند و زنان آنگونه آزاد نیستند ؟ دوست داری زنان آنگونه زندگی کنند که میخواهند نه آنگونه که به آنها تحمیل کنند راستش اول خیلی تمایلی نداشتم چیزی بنویسم اما برخی از عباراتت وادارم کرد که پاسخی هر چند مختصر بنویسم : من می نویسم اما خودت پاسخ حرفهایت را از میان حرفهای من برچین ،این انصاف نیست که ما زنان همه چیز را برای خود برگزینیم این طرز فکر و گفتار درباره مردان انصاف نیست زیرا زن بودن به آن چیزی که تو گفتی ختم نمیشود مردان هیچ قانون و سنتی را برای ما زنان فراهم نکرده اند این خود ما زنان هستیم که به زن بودنمان اعتبار و بهاء یا پستی و ذلت می دهیم راستش من مانده ام در این گفته ها و دلنوشته ها به نظر من ساده تر از مرد در دنیا کسی نیست این را از روی صدق میگویم میدانی چرا زیرا مرد هم یک انسان است ، درست است که ظاهر ورزیده و تنومندی دارد اما دلش چه ؟ ساده تر از دل آنان دلی هست؟ من مرد شناس نیستم اما تا آنجایی که مردهای اطرافم را دیده و شناخته ام میگویم این چنین نیست ، یک سؤال چطور زنان به این عمل رضا هستند و زنانی وجود دارد که تن فروشی کار روزوشبشان شده است نگو از فقر، تنگدستی ، خیانت همسران و مشکلات روزگار تن به این عمل ناشایست می دهند پس باقی زنان چه من و امثال من که در برابر ناملایمات و پستی بلندی های زندگی زانو نزدیم چه حق ما در کجای هستی است حق آن زنی که به دلیل نبود رفاه و مادیات کلیه و اعضای بدن خود را می فروشد چه ؟ این تن فروشی نیست ؟ به راستی زن یعنی چه ؟ متأسفانه زنان و دختران جامعه را به فساد و ویرانی می کشند آنگاه سینه سپرمی کنند و میگویند مقصر مردانند پس تقصیر تو چیست مریم ، آسیه ، ساره ، سمیه ، خدیجه ، فاطمه و ... زن نبودند زن فقط زنان فاحشه که پایه های زندگانی ها را بر هم میشکنند و خود را به ریالی می فروشند آنانی که در لباس زن اما از جنس ابلیسند!!!! بخدا مردان هم انسانند آنها هم به قول خودت همانقدر از هوا حق دارند که ما استفاده می کنیم چرا زنان از زن بودن شکایت کنند چرا مردان شکایت این را نکنند که چرا من سحرگاه تا نیمه شب کار کنم جان بکنم و زحمت بکشم و تمامیه دسترنجم را به زن ، زندگی و بچه دهم چرا ؟ یعنی او نمی تواند با همان زنان فاحشه زندگیش را بگذراند البته اگر به قول شما مرد همان کسی است که شما می اندیشید او هم زندگی را دوست دارد برای زندگی و آینده اش هدف دارد طرز فکر شما مانند این می ماند که مردها حیواناتی بیش نیستند( البته از آقایان عذر میخواهم که رک و صریح گفتم ) که فقط خواسته اش همان یک چیز باشد این طرز فکر مختص زنانی است که هر روز به یک نفر تعلق دارد من از زن بودنم راضی هستم زیرا تا حدودی می دانم چگونه از این جنسیتم استفاده کنم زن بودن بزرگترین هدیه ای بوده و هست و خواهد بود که خداوند بر من عطا کرد و افتخار میکنم به بودنم مرد بودن سخت است وقتی مردی خسته از بیرون به خانه می آید انتظار توجه مهربانی و تشکر را دارد چیزی که زنان ما امروزه یادشان رفته و خیلی چیزهای دیگر ... آیا می دانید بیشترین خواسته مردان از زنان احترام ،تحسین ، توجه ،حمایت و ... است مردان اگر زنی را دوست بدارند به آن نیازی که شما راجع به آن حرف می زنید اهمیت میدهند پس مرد وقتی همسرش را دوست بدارد نیازش را به او میگوید و از خود او میخواهد آیا شما زنان از این حقی هم که مردان بر گردن زنا نشان دارند میخواهید محرومشان کنید ؟ اگر امکان دارد منصفانه تربه این موضوع بیاندیشید و اول آنها را کاملاً بشناسید آ نوقت درباره آنان انتقاد کنید من این را گفتم تا از زن بودن خود ناراحت نباشید و درباره مردان تجدید نظر کنید من خودم بارها شده که درباره مردان بد قضاوت کرده ام ولی صادقانه میگویم خیلی پشیمانم آخه آنان هم حق و حقوقاتی دارندخواهران من اینقدر خودخواه نباشید کمی منطقی بودن از ارزش ما نمی کاهد در پایان از تو تقاضا دارم در آنچه برایت نوشتم اندیشه کن و درباره ی این نکته بیشتر فکر کن که دنیا فانی است جوانی و جلوه های آن با سرعت می گذرد از مرد یا زن بودن چیزی باقی نمانده و آنچه باقی مانده صرفاً عمل آنان و چگونگی استفاده از نعمت ها و سلامتی است . جوانی ،زیبایی ، مرد یا زن بودن ، مورد توجه بودن سرآمد بودن و همه ی زیبایی های دنیا بسرعت میگذرد و فقط نمره ی هر کسی در مدرسه دنیا و بهره ی هر کسی از بازار دنیا در پرونده ای او باقی است . گفتم بازار یادم اومد که یک حدیث از امام حسن عسگری (ع)خودنم که می فرمایند : دنیا بازاری است که برخی در آن سود می برند و برخی زیان . آری این حقیقت قابل انکار نیست که دنیا بازاری است ، هر روز جمعی داخل این بازار و جمعی از آن خارج میشوند عده ای با سرمایه ی عمر بهترین کالاها را که علم و عمل و جلب رضایت پروردگار است از این بازار می خرند و با دست پر از آن خارج میشوند و عده ای سرمایه ها را از دست داده و سودی نبرده و با دست خالی از این بازار خارج میشوند زن به کسی میگویند که اراده اش را تقویت کند و بر نفسش تسلط یابد ، تثبیت ارزش و حرمت واقعی زن را افزون کند ، کمک به حفظ نظام خانواده و گرمی آن کند و مهمتر از همه دعای خیر خوبان را پشت سر داشته باشد
دخترها مثل سیب های روی درخت هستند. بهترین هایشان در بالاترین نقطه درخت قرار دارند. پسرها نمی خواهند
به بهترین ها برسند چون می ترسند سقوط کنند و زخمی بشوند، بنابراین به سیب های پوسیده روی زمین که خوب
نیستند اما به دست آوردنشان آسان است، اکتفا می کنند. سیب های بالای درخت فکر می کنند مشکل ازآنهاست
درحالی که آنها فوق العاده اند. آنها فقط باید منتظر آمدن پسری بمانند که آن قدر شجاع باشد که بتواند از درخت
بالابیاید
امیدوارم همگی دخترا مثل اون سیبای بالای درخت باشن راستی از نویسنده وبلاگ هم خیلی عذر میخوام که بعضی از این حرفا رو بی پرده گفتم امیدوارم تا حدودی درباره آقایون درست گفته باشم همگی خوش باشید
سلام...
...............
...
یه چیزایی رو
یه حسایی رو
یه آدمایی رو
یه وقتایی
یه لحظه هایی...
تو زندگی گُم می کنیم
میشکنیمشون
وهیچوقت دیگه پیدا شون نمی کنیم
هیچوقت ...
!اندازه دوست داشتن مهم نیست
کیفیتش مهمه:
همیشه یک دونه
دوست داشته باشیم ولی مــــــــــردونه
یه وقتایی هست میبینی
فقط خودتی و خودت
دوســـت داری ، همـــدرد نداری
خانـــواده داری ، حمــــایت نداری
عشــق داری ، تکـــیه گاه نداری
مثل همیشه ...
هــمه چی داری و هــیچی نداری.....!
.
.
.
خداوندا.....
مرا واسطه عشق خود میان آدمیان کن
تا آنجا که نفرت است عشق را ارزانی کنم
آنجا که تقصیر وگناه است ببخشایم
آنجا که تفرقه وجدایی است پیوند بزنم
.
.
.
به نام بی نام او بیا تا شروع کنیم / در امتداد شب نشینیم و طلوع کنیم
مهم نیست چگونه، چطور و چند / به یک تلنگر ساده بیا تا رجوع کنیم
ببین که خاک چگونه به سجده افتاده / چرا غرور و تفاخر بیا تا رکوع کنیم . . .
...................
سکوت...
سلام...
یادمه وقتی خدمت سربازی بودم یه شب با چنتا دوستام نشسته بودیم بیرون اسایشگاه و شام میخوردیم جاتون خالی کنسرو داشتیم تو همون حین نگهبان نزدیکمون بود ومنم تعارف کردم که بیاد یکم بخوره و اونم اومد و خورد و رفت چند روز بعدشم دفتر قضایی منو خواست و رفتم و بمن گفتن که جرمم تعرض و خلع سلاح نگهبان هستش و راهی دادسرا شدم و۱۱روز ممنوع الخروجم کردن و ۴۲روز روانه بازداشتگاه شدمو مبلغی هم بعنوان جریمه پرداخت کردم که همه بخاطر یه اقایی بود که با من مشکل داشت یه جورایی انگار خوش نداشت من اونجا باشمو بعد از اومدنم منو تبعید کرد بقول خودش به میرجاوه توی سیستان بلوچستان که.....بگذریم
فقط به این دلیل گفتم که دیشب این خاطره را واسه بچه برادرم تعریف کردمو دیشب تا الان داره اذیتم میکنه این ظلمی که بهم شد وفقط میتونم بگم که هرگز حلالش نمیکنم اون جناب....هررررررررررگز.
امیدوارم تقاص پس بده.
چون به ناحق منو روانه بازداشتگاه کرد و جریمه و خلاصه همه یه طرف اونموقع که مامانم بهمراه برادر کوچیکم که سن زیادی نداشت اونموقع ومنوبا دستبند دژبان دیدن یطرف...
حلالش نمیکنم چون نمیتونم...
میدونم وقتی ادم نمیتونه گذشت کنه یه مشکلی توی خودش هست ولی من اون مشکلو بجون میخرمو اونو حلال نمیکنم...
امیدوارم بیاد اینجا این مطلبو بخونه هرچند فکر نکنم سوادش به نت و وبلاگ قد بده...
اون سربازم نون و نمکمونو خوردو شهادت ناحق داد که اونو حلال میکنم چون درکش قد نمیداد به این حرفا...
فکر میکرد دیگه فرمانده میشه وقتی به حرف اون گوش بده البته توی دادسرا یه سیلی محکم نواختم به صورتش که امیدوارم منو ببخشه واسه اینکارم...
یاحق...
گفتــه بــودی کـه: چـرا محـو تماشای منی؟
وان چنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی
مـژه بـر هـم نـزنـم تـا کـه ز دستــم نـرود
نــاز چشـم تـو بـه قـدر مـژه بـر هـم زدنی
...........
سکوت...
چگونه بگذرم از دلبستگی هام ؟
چگونه می روی ومی دانی که تنهایم ؟
خداحافظ...! بدون تو گمان کردی که می مانم؟
خداحافظ...!بدون من یقین دارم که می مانی !!!
گفتن خداحافظ سخت است پس من میروم
تو بمان...
.........................
سکوت...
سلام...
دهقان فداکار پیر شده...چوپان دروغگو عزیز شده...شنگول و
منگول گرگ شدن کوکب خانم حوصله مهمون نداره... کبرا تصمیم
گرفته دماغش رو عمل کنه...روباه وکلاغه دستشون تو یه
کاسه است...حسنک گوسفندانش رو ول کرده تو یه شرکت
آبدارچی شده...شیرین خسرو و فرهاد رو پیچونده و گفته
قصد ازدواج نداره رستم اسبش رو فروخته یه موتور خریده
و با اسفندیار میرن کیف قاپی....واقعا مارا چه شده؟؟
باز باران !
نه نگو یید با ترانه !
می سرایم این ترانه جور دیگر :
باز باران ... بی ترانه ... دانه دانه میخورد بر بام خانه ...
یادم آید روز باران :
پا به پای بغض سنگین ... تلخ و غمگین ... دل شکسته ... اشک ریزان ...
عاشقی سر خورده بودم ... میدریدم قلب خود را ...
دور میگشتی تو از من ... با دو چشم خیس و گریان ...
میشنیدم از دل خود ... این نوای کودکانه ... پر بهانه ...
زود بر گردی به خانه ...
یادت آید ؟!
هستی من !
آن دل تو جار میزد :
این ترانه ... باز باران ... باز میگردم به خانه ...
...
هوای خانه چه دلگیر میشود گاهی
ازاین زمانه دلم سیر میشود گاهی
عقاب تیز چنگ کوچه های استغناء
اسیر پنجه ی تقدیر میشود گاهی
...
سکوت...