سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...
سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...

سکوت...

به سـلـامتــی اون رفــــیقی که مــــجازیـه، امـــــــــّــا . . .!!!

یـه جوری واســــت سنـگ صـــــبوره

که هیـــچ کـدوم از رفیــــقای واقـعـیت

بـه گَـــــــرد پاش نمـــــیرسـن!!!

نمیبینی؟؟سکوت...

زبانم رانمیفهمی، نگاهم را نمیبینی

 زاشکم بیخبر ماندی و آهم رانمیبینی

 سخنهاخفته درچشمم،نگاهم صدزبان دارد

سیه چشما! مگر طرزنگاهم را نمیبینی؟

 سیه مژگان من! موی سپیدم رانگاهی کن

 سپیداندام من!روزسیاهم رانمیبینی

 پریشانم،دل مرگ آشیانم رانمیجویی؟

 پشیمانم،نگاه عذرخواهم رانمیبینی؟

 گناهم چیست جزعشق تو؟

 روی ازمن چه میپوشی؟ مگرای ماه!

 چشم بیگناهم را نمیبینی؟

سکوت...

خرسند شدیم از این که امروز

رنگی دگر است نه رنگ دیروز

تا شب نشده رنگ دگر شد

گفتند از این نکته هزار نکته بیاموز

فریاد زدیم که ای چرخ گردون

لیلا تو نداده ای به مجنون

فریاد بر آمد آنکه خاموش

کم داد اگر نگیرد افزون

خاموش شدیم در خموشی

رفتیم سراغ می فروشی

فریاد زدیم دوای ما کو ؟

گویند دواست باده نوشی

هوشیار نشد مگر که مدهوش

این با گران بگیرم از دوش

آرام کنار گوش ما گفت

این با  گران تو مفت مفروش

از خود به کجا شوی تو پنهان

از خود به کجا شوی گریزان

بیداری دل چنین مخوابان

سخت آمده است مبخش تو آسان

هوشیار شدیم از اینکه هستیم

رفتیم و در میکده بستیم

با خود به سخن چنین نشستیم

ما باده نخورده ایم و مستیم

مسجد سر راه از آن گذشتیم

بر روی درش چنین نوشتیم

در میکده هم خدای بینی

با مرد خدا اگر نشینی

سکوت...

شنیدم گفت پروانه به جمعی

سخن از درد خود در عشق جمعی

که من زاندم که بال و پر گرفتم

بخود این شمع را دلبر گرفتم

وز ان ساعت که او جانان من شد

وفا در راه اون پیمان من شد

قسم خوردم که تا من زنده هستم

همیشه این بت خود را پرستم

بجز رویش زدنیا دیده دوزم

بر این اتش بسازم تا بسوزم

کنون من پاس عهد خویش دارم

اگر جان خواهد از من می سپارم

ز بس نامش بود ورد زبانم

تو گویی شعله رسته در دهانم

چو بنشینم مکانم در بر اوست

چو گردم گردشم گرد سر اوست

ولی با اینهمه زیبایی او
دلم سوزد ز نابینایی او
ندارد چشم تا بیند پرم را

تن سوزان و چشمان ترم را

نمی بیند چومن میرقصم از ذوق

نمی بیند چو من میسوزم از شوق

من چونکه شمع پیشم نشیند

دلم خواهد که رویم را ببیند

دلم خواهد که حالم را ببیند

سرورم را ملالم را ببیند

یکی گفتش که ای پروانه ی مست

در این درد گران حق با تو بودست

بود اما نهان یک نکته اینجا

که گردد خاطرت از ان شکیبا

زبینایی بلی شمع است بی بخشش

ولی پرتو به بینایان کند پخش

ندارد دیده اما دیده داران

جهان بینند در نورش هزاران

دراین دنیا میان مردم پست

فراوان دیده دارد کور دل هست

تو ان شمعی که در دل دیده داری

هنرهای بسی ارزنده داری

چو طبعت پرتو افشان مثل ماه است

تو را گر کور گویند اشتباه است
.........شاعر:ن





سکوت...

چقدر پر می کشد دلم ...!

به هوای تــ♥ـــو . . .

انگار

تمام پرنده های جهان در قلبم آشیانه کرده اند !


................

منبع:ف ب

سکوت...

همه مردم دنیا به یک زبان سکوت... میکنند...!!!
.............
شاپور

ومن چون تک درخت زرد پاییزم...سکوت...

کسی دیگر نمیکوبد در این خانه ی متروک ویران را

کسی دیگر نمیپرسد چرا تنهای تنهایم

ومن چون شمع میسوزم ودیگر هیچ چیز از من نمیماند

ومن گریان و نالانم و من تنهای تنهایم

درون کلبنه ی خاموش خویش اما

کسی حال من غمگین نمیپرسد

ومن دریای پراشکم که توفانی به دل دارم

درون سینه ی پرجوش خویش اما

کسی حال من تنها نمیپرسد

ومن چون تک درخت زرد پاییزم

که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او

ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند