داستانک...تقدیم به کسی که دلش بدرد امد و سفره دلش را باز کرد
...................
میگن زمانهای نه خیلی دور شخصی از فرط گرسنگی و تشنگی دزدی کرد وبقول دوستان خلاف شرع انجام داد.خلاصه دستگیر شد و به نزد قاضی عادل برده شد.قاضی گفت جرمش چیست؟مامور گفت یه قرص نان و یک مشک اب دزدیده است!
قاضی گفت حکمش 1000تازیانه است!ببریدش!!!!!!
مرد بینوا گفت:جناب قاضی شما یا تا حالا شلاق به بدنت نخورده ویا اینکه حساب نمیدانید!!!!!
با انصاف 1000شلاق برای قرصی نان و کمی اب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
.................
خدارحمتش کنه اون پیرمردی که این داستان رو واسم گفت...
........
سکوت...