سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...
سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...

سکوت...

یادمان باشد که : او که زیر سایه ی دیگری راه می رود ، خودش سایه ای ندارد .

یادمان باشد که : هرروز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را .

یادمان باشد که : زخم نیست آنچه درد می آورد ، عفونت است .

یادمان باشد که :در حرکت همیشه افق های تازه هست .

یادمان باشد که : دست به کاری نزنم که نتوانم آنرا برای دیگران ! تعریف کنم .

یادمان باشد که : آنها که دوستشان می دارم می توانند دوستم نداشته باشند .

یادمان باشد که : حرف های کهنه از دل کهنه بر می آیند ، یادمان باشد که که دلی نو بخرم .

یادمان باشد که : فرار راه به دخمه ای می برد برای پنهان شدن نه آزادی .

یادمان باشد که : باورهایم شاید دروغ باشند .

یادمان باشد که : لبخندم را توى آیینه جا نگذارم .

یادمان باشد که : آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفته اند و او را راه می برند .


یادمان باشد که : لزومی ندارد همانقدر که تو برای من عزیزی ، من هم برایت عزیز باشم .

یادمان باشد که : محبتی که به دیگری می کنم ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودم نباشد .

یادمان باشد که : برای دیدن باید نگاه کرد ، نه نگاه !

یادمان باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید .

یادمان باشد که : دلخوشی ها هیچکدام ماندگار نیستند .

یادمان باشد که : تا وقتی اوضاع بدتر نشده ! یعنی همه چیز رو به راه است .

یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .


یادمان باشد که : آرامش جایی فراتر از ما نیست .

یادمان باشد که : من تنها نیستم ما یک جمعیتیم که تنهائیم .

یادمان باشد که : برای پاسخ دادن به احمق ، باید احمق بود !

یادمان باشد که : در خسته ترین ثانیه های عمر هم هنوز رمقی برای انجام برخی کارهای کوچک هست!

یادمان باشد که : لازم است گاهی با خودم رو راست تر از این باشم که هستم .

یادمان باشد که : سهم هیچکس را هیچ کجا نگذاشته اند ، هرکسی سهم خودش را می آفریند .

یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود، به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست .

یادمان باشد که : پیش ترها چیز هایی برایم مهم بودند که حالا دیگر مهم نیستند .

یادمان باشد که : آنچه امروز برایم مهم است ، فردا نخواهد بود .

یادمان باشد که : نیازمند کمک اند آنها که منتظر کمکشان نشسته ایم .

یادمان باشد که : من « از این به بعد » هستم ، نه « تا به حال » .

یادمان باشد که : هرگز به تمامی نا امید نمی شوی اگر تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی .


یادمان باشد که : غیر قابل تحمل وجود ندارد .

یادمان باشد که : گاهی مجبور است برای راحت کردن خیال دیگران خودش را خوشحال نشان بدهد .

یادمان باشد که : خوبی آنچه که ندارم اینست که نگران از دست دادن اش نخواهم بود .

یادمان باشد که : با یک نگاه هم ممکن است بشکنند دل های نازک .

یادمان باشد که : بجز خاطره ای هیچ نمی ماند .

یادمان باشد که : وظیفه ی من اینست: «حمل باری که خودم هستم» تا آخر راه .

یادمان باشد که : منتظر ِ تنها یک جرقه است ، انبار مهمات .

یادمان باشد که : کار رهگذر عبور است ، گاهی بر می گردد ، گاهی نه .

یادمان باشد که : در هر یقینی می توان شک کرد و این تکاپوی خرد است .

یادمان باشد که :همیشه چند قدم آخر است که سخت ترین قسمت راه است .

یادمان باشد که : امید ، خوشبختانه از دست دادنی نیست .

یادمان باشد که : به جستجوى راه باشم ، نه همراه .

یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .

یادمان باشد که . . . یادمان بماند . . .

سکوت...

آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟
سهراب سپهری

سکوت...

  دیر میفهمیم ک بهترین روزهای عمران آن هایی بود ک آرزو داشتیم

     زود بگذرد 

....................... سرزمینی ک در آن دویدن سهم کسانی است ک نمیرسند

  ........................... 

 سرزمینی ک در آن دویدن سهم کسانی است ک نمیرسند

      و رسیدن سهم کسانی است ک نمی دوند

      سرزمین بدی است... 

...................................................... 

فلسفه ی الاکلنگ اثبات بزرگی کسی است ک فرو می نشیند

   تا دیگری پرواز کند 

.................................... 

سکوت...

سلام... 

داداشیاااااااااا 

اجیاااااااااااااا 

برد شیرین ومقتدرانه ی ۳بر صفر تیم استقلال همیشه قهرمان را روبروی رقیب دیرینه اش پرسپولیس به همه حامیان و طرفداران   

استقلال ابی پوش تبریک عرض مینمایم... 

البته به همه اون عزیزانی که تو این چند روز با من کل کل میکردن که 

اس اس میبازه هم میگم که صبور باشن و 

گریه نکنن و امیدشون به نیمه اول جدول در لیگ برتر باشه ههههههههههه 

دوستانی چون کیمیا.الی.نیو.اریا.و... 

درپایان ارزوی موفقیت واسه همه تو تمامی مراحل را دارم... 

تا درودی دیگر... 

بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدرود... 

باختن گریه نداره...ههههههه

سکوت...

سلام دوستان...اجیا و داداشیا 

فرارسیدن تاسوعای ابوالفضل(ع) 

وعاشورای امام حسین(ع) را به همگی تسلیت عرض مینمایم  

واز همتون التماس دعا دارم... 

اگر یادتان بود و باران گرفت... 

دعایی به حال بیابان کنید....   

دوستون دارم...

مراقب پاکیاتون باشید... 

...................................................................................... 

سکوت...

سلام دوستان عزیزم... 

سلام اجیای گلم......... 

سلام داداشیای گلم.... 

ازینکه به وبلاگ خودتون سر میزنین و 

منو مورد لطف و عنایت خودتون قرار میدین 

بر خودم وظیفه دونستم که این پست را فقط 

واسه تشکر وقدر دانی از لطفتون هر چند که محاله جبرانش واسه من چون بردن پای ملخ نزد سلیمان است ولی 

بر حسب وظیفه کمال تشکر را دارم ازونایی که 

قدمشونا روی چشم سکوت گذاشتنو با نظراشون منو خوشحال کردند 

اون عزیزایی که شعر فرستادن واسم... 

اون عزیزانی که مطالب اموزنده و زیبا فرستادن... 

درکل همه وهمه... 

دوستون دارم 

دوستون دارم 

دوستون دارم 

با صدای اهسته... 

سکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوت سرشاراز ناگفته هاست... 

.................................................................................. 

بی همگان به سر شود بی تو بسر نمیشود... 

داغ  تو دارد این  دلم  جای  دگر  نمی  شود... 

بی   تو  برای  شاعری  واژه  خبر  نمی  کند... 

بغض  دوباره خوندنم  ابری  و تر نمی شود...

سکوت...

ﻟﺒﺎﻧﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ,

ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ ﻭ

ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﻳﺪﻥ ﺗﻮﻣﯽﺧﻮﺍﺑﻨﺪ

زیبای ﻣﻦ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻴﺎ ﻭ ﺑﺎﺣﻀﻮﺭﺕ,

ﻛﺎﺑﻮﺱ ﺗﻠﺦ ﻣﺮﺍ ﺭﻭﻳﺎﯼ ﺷﻴﺮﻳﻨﯽﺑﮑﻦ!

ﺑﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺭﻓﺘﯽ, ﺍﻣﺎ,,,

ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺁﻣﺪﻧﺖ, ﻣﯽﺧﻮﺍﺑﻢ...

ﭘﺲ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻴﺎ...

سکوت...

دنیا دو روز است
یک روز با تو و روز دیگر علیه تو
روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست ناامید مگرد
زیرا هر دو پایان پذیرند

امام علی(ع)




وصال   
می گویند لذ تی که در فراق است در وصال نیست

چون در فراق شوق وصال است و در وصال بیم فراق......



خوشبختی
لحظات را طی کردیم تا به خوشبختی برسیم اما وقتی رسیدیم فهمیدیم خوشبختی همان لحظات بود. 

..................................................

سکوت...

ای پرنده مهاجر ، ای پر از شهوت رفتن
فاصله قد یه دنیاست ، بین دنیای تو با من


تو رفیق شاپرکها ، من تو فکر گلمون
تو پی عطر گل سرخ ، من حریص بوی نونم


دنیای تو بینهایت همه جاش مهمونی نور
دنیای من یه کف دست روی سقف سرد یک گور


من دارم تو آدمکها میمیرم ، تو برام از پریها قصه میگی
من توی حیله وحشت می پوسم ، برام از خنده چرا قصه میگی


کوچه پس کوچه خاکی ، در و دیوار شکسته
آدمهای روستایی ، با پاهای پینه بسته


پیش تو یه عکس تازه است واسه آلبوم قدیمی
یا شنیدن یه قصه است از یه عاشق قدیمی

برای من زندگی اینه ، پر وسوسه پر غم
یا مثل نفس کشیدن ، پر لذت دمادم

ای پرنده مهاجر ، ای همه شوق پریدن
خستگی کوله بار ، روی رخوت تن من

مثل یک پلنگ زخمی پر وحشته نگاهم
میمیرم اما هنوزم دنبال یه جون پناهم


نباید مثل یه سایه ، زیر پاها زنده باشیم
مثل چتر خورشید باید روی برج دنیا واشیم
من دارم تو آدمکها میمیرم ، تو برام از پریها قصه میگی
من توی حیله وحشت می پوسم ، برام از خنده چرا قصه میگی

.....................

سکوت...

 ای بداد من رسیده
تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی
تو شبای وحشت من

ای تبلور حقیقت
توی لحظه های تردید
تو شبو از من گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم
تو رفیقی جون پناهی

یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
ناجی عاطفه ی من
شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من
از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم

وقتی شب شب سفر بود
توی کوچه های وحشت
وقتی هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی شب
تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست
بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی
به تنم مرحم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده شبو دریدی

یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
ای طلوع اولین دوست
ای رفیق آخر من
بسلامت سفرت خوش
ای یگانه یاور من
مقصدت هرجا که باشه
هر جای د نیا که باشی
اونور مرز شقایق
پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت
سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق
دست بی ریای من بود
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت

__________________

سکوت...

شعر: شام مهتاب

شاعر: مینا جلایی 

..............................................
تو اون شام مهتاب کنارم نشستی

عجب شاخه گل‌وار به پایم شکستی

قلم زد نگاهت به نقش‌آفرینی

که صورتگری را نبود این‌چنینی

پریزاد عشق رو مه‌آسا کشیدی

خدا را به شور تماشا کشید

تو دونسته بودی چه خوش‌باورم من

شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من

تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بی‌تاب

تا گفتم دلت کو تو گفتی که دریاب

قسم خوردی بر ماه که عاشق‌‌ترینی

تو یک جمع عاشق تو صادق‌ترین

همون لحظه ابری رخ ماه رو آشفت

به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت

گذشت روزگاری از اون لحظه ناب

که معراج دل بود به درگاه مهتاب

در اون درگه عشق چه محتاج نشستم

تو هر شام مهتاب به یادت شکستم

تو از این شکستن خبر داری یا نه

هنوز شور عشق رو به سر داری یا نه

تو دونسته بودی چه خوش‌باورم من

شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من

تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بی‌تاب

تا گفتم دلت کو تو گفتی که دریاب

قسم خوردی بر ماه که عاشق‌‌ترینی

تو یک جمع عاشق تو صادق‌ترینی

همون لحظه ابری رخ ماه رو آشفت

به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت

هنوز هم تو شب‌هات اگه ماه رو داری 


من اون ماه رو دادم به تو یادگاری

هنوز هم تو شب‌هات اگه ماه رو داری

من اون ماه رو دادم به تو یادگاری

من اون ماه رو دادم به تو یادگاری

من اون ماه رو دادم به تو یادگاری

سکوت...

تواون شـام مـهـتـاب کـنـارم نـشـسـتـی          عجب شـاخ گلوار بـه پایم شکستی

قــلــم زد  نـگــاهــم بـه نـقـش آفـریــنـی          کــه صــورتـگری را نبود این چـنـیـنـی

پــریــزاد مــه  را  چـه  آسـان کـشـیــدی          خــدا را بــه شــورتــماشـا کـشیـد ی

تو دونـستـه بـودی چـه خـوش باورم مــن          شـکفـتـی وگفتی ازعـشق پرپرم من

تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بی تاب          تا گفتم دلت کو تو،گفتـی کـه دریـاب

قـسـم خـوردی  بـر مـا که عـاشقتریـنـی          تــو یــه جمع عـاشق تـو صـادقتـرینی

هـمــون لــحــظــه ابـری رخ مـاه آشـفـت         به خـودگفتم ای وای مبادا دروغ گفت

گـذشـت روزگـاری از اون لـحـظـه ی نـاب         که مـعـراج دل بـود بـه درگـاه مـهـتـاب

در اون درگه  عـشق چه محتاج نشسـتم         تـو هر شـام مهتاب به پایت شکستم

مرسی ازون عزیزی که این شعراواسم فرستاده 

.......................

سکوت...

باید فراموشت کنم *
چندیست تمرین می کنم *
من می توانم ! می شود ! *
آرام تلقین می کنم *
حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....تا بعد، بهتر می شود .... *

فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم *
من می پذیرم رفته ای *
و بر نمی گردی همین ! *
خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم*
کم کم ز یادم می روی*
این روزگار و رسم اوست !*
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم.*

سکوت...

سلام دوستان این مطلبو تا اخر بخونین جالبه 

 .................................................................................................................................

::::اون دنیای من::::

گر کفر نباشد(با معذرت از خداوند متعال)

دیشب حدودای ساعت 11.5 بود که سکته مغزی کردم مردم. الان منو

 آوردن این دنیا منتظرم حساب کتابامو بکنن ببینم چه کاره ام.

دو سال بعد ( البته به سال آخرتی. اینجا سیستم زمانی فرق میکنه ):

دمش گرم خدا خیلی حال داد. حساب کتابا رو که کردن دیدم بابا وضعم

 خیلی خرابه. قرار بود ببرنم جهنم. اما خدا تیریپ مرام گذاشت گفت

 هیچکسو نمیفرستم جهنم. یه ساختمون ساختم هفت طبقه که هر چی

 بری طبقات بالاتر باحال تر میشه. طبقه اولش دقیقا مثل دنیاست. طبقه

 آخرش دیگه بهشت 24 عیاره. همتونو میفرستم تو همون ساختمون.

منو آوردن طبقه چهارم. چه حوریهایی آوردن اینجا. اصلا با مال دنیا قابل

مقایسه نیستن. یعنی کلا آدمهایی که اومدن اینجا خوشگل تر شدن. من

خودم روز اول که اومدم اینجا تعجب کردم وقتی خودمو تو آینه دیدم. دماغم

فکر کنم عمل شده. همیشه دلم میخواست همین فرمی باشه.

الان که با خودم فکر میکنم میبینم کاش اون دنیا آدم بهتری بودم که میبردنم

طبقات بالاتر. این طبقه بالایی هامون خیلی حال میکنن. هر شب تا دیر وقت

پارتی میگیرن و سر صدا میکنن نمیذارن ما راحت بخوابیم. پارسال یه دفعه

یه پارتی بزرگ گرفتن ما رو دعوت کردن رفتیم بالا داشتیم شاخ در می

آوردیم از تعجب که بابا اینا چه امکاناتی دارن اونم فقط با یه طبقه تفاوت. خدا

میدونه طبقه هفتم چه خبره. چه حالی میبرن اونا. پاواروتی اومده بود به نفع

زلزله زده های طبقه اول کنسرت میداد. از همون اول که وارد شدیم چشمم

که به یکی از حوریهاشون افتاد دلم شروع کرد به لرزیدن. اصلا حوری های

طبقه اینا با مال ما قابل مقایسه نبودن. همه گرافیک بالا. همه سالار. ما

وقتی میومدیم کلی خوشتیپ کرده بودیم و تیریپ رسمی با کت شلوار رفته

بودیم و خلاصه خیلی تیریپ گذاشته بودیم. اما وقتی رفتیم بالا دیدیم بابا ما

اصلا عددی نیستیم. اینجا اصلا کت شلوارای ما از مد افتاده. همه دارن

بهمون میخندن. اونجا پیرهن یقه کلاغی با پاپیون مد بود. تازه ما که خوب

بودیم. چند نفر از طبقه دوم با شلوار بگی اومده بودن. خلاصه رفتم پهلوی

همون حوریه و ازش خواستم پشت میزی که همونجا بود نشستیم. خدایی

خیلی سالار و خوش تیریپ بود. همونجا که نشسته بودیم از زیر پامون نهر

چارلیتری رد میشد. جلومون هم چند تا لیوان بود اما بی کلاسی بود اگه از

تو همون نهر بر میداشتیم. این بود که یکی از گارسون ها رو صدا کردم گفتم

واسمون دو تا لیوان از چارلیتری هایی که طبقه هفتمی ها هدیه کرده بودن

بیارن. خلاصه کلی با هم حرف زدیم. از سرگذشتم تو دنیا واسش گفتم و

اونم همینکارو کرد. یواش یواش موقع شام شده بود. شام رو هم با هم

خوردیم. چه شام مفصلی. همه چیز بود. هر چی حال میکردی. اونوقت تو

طبقه ما هر شب کوکو سبزی میدن بخوریم. تازه ما که خوبیم طبقه

پایینیامون هر شب کشک بادمجون دارن. دیگه با خودم فکر کردم الان

موقعشه. این بود که بهش پیشنهاد دوستی دادم. اولش یه کم جا خورد. اما

بعدش خیلی راحت برگشت گفت: میدونی چیه؟ من و تو به درد هم

نمیخوریم. آخه با هم اختلاف طبقاتی داریم. من طبقه پنجمی هستم و تو

چهارمی.

الان خیلی احساس سرخوردگی و دپرسی میکنم.

خلاصه فهمیدیم که وقتی میگن خوب باش که با خوبا محشور بشی یعنی

چی. اینجام کبوتر با کبوتر باز با بازه.

سکوت...

کاش می دانستی 

بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت 

من چه حالی بودم!

خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید 

پلک دل باز پرید 

من سراسیمه به دل بانگ زدم 

آفرین قلب صبور 

زود برخیز عزیز 

جامه تنگ در آر 

وسراپا به سپیدی تو درآ .

وبه چشمم گفتم : 

باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟ 

که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است ! 

چشم خندید و به اشک گفت برو 

بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه .

و به دستان رهایم گفتم: 

کف بر هم بزنید 

هر چه غم بود گذشت .

دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده ! 

وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند

خاطرم راگفتم: 

زودتر راه بیفت 

هر چه باشد بلد راه تویی. 

ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی

بغض در راه گلو گفت: 

مرحمت کم نشود 

گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست . 

جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم

پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم

و به لبها گفتم : 

خنده ات را بردار 

دست در دست تبسم بگذار 

و نبینم دیگر 

که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی

مژده دادم به نگاهم گفتم: 

نذر دیدار قبول افتادست 

ومبارک بادت 

وصل تو با برق نگاه

و تپش های دلم را گفتم : 

اندکی آهسته 

آبرویم نبری 

پایکوبی ز چه برپا کردی

نفسم را گفتم : 

جان من تو دگر بند نیا 

اشک شوقی آمد 

تاری جام دو چشمم بگرفت

 

و به پلکم فرمود: 

همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه 

پای در راه شدم

دل به عقلم می گفت : 

من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد 

هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی 

من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند 

و مرا خواهد دید

عقل به آرامی گفت : 

من چه می دانستم 

من گمان می کردم 

دیدنش ممکن نیست 

و نمی دانستم 

بین من با دل او صحبت صد پیوند است

سینه فریاد کشید : 

حرف از غصه و اندیشه بس است 

به ملاقات بیندیش و نشاط 

آخر ای پای عزیز 

قدمت را قربان 

تندتر راه برو 

طاقتم طاق شده

چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم می کرد/دست بر هم می خورد 

مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید

عقل شرمنده به آرامی گفت : 

راه را گم نکنید

خاطرم خنده به لب گفت نترس 

نگران هیچ مباش 

سفر منزل دوست کار هر روز من است

عقل پرسید :؟ 

دست خالی که بد است 

کاشکی ...

سینه خندید و بگفت : 

دست خالی ز چه روی !؟ 

این همه هدیه کجا چیزی نیست !

چشم را گریه شوق 

قلب را عشق بزرگ 

روح را شوق وصال 

لب پر از ذکر حبیب 

خاطر آکنده یاد ....

سکوت...

خیانت تنها این نیست که شب را با دیگری بگذرانی ...
خیانت میتواند دروغ دوست داشتن باشد !
خیانت تنها این نیست که دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری ...
خیانت میتواند جاری کردن اشک بر دیدگان معصومی باشد!
شکسپیر

سکوت...

                          تو را هیچ وقت نمی توانم از زندگی پاک کنم

                          چون تو پاک هستی می توانم تو را خط خطی کنم

که ان وقت در زندان خط هایم برای همیشه ماندگار می شوی و وقتی که نیستی بی رنگی روزهایم را با مدادرنگی هایم یادت را رنگ می زنم

سلام دلم می خواد از تو بنویسم از تو و صبری که داری!

از تویی که این همه دلت می شکنه ولی بازم صبر داری

اگه دلت رو اینبار من شکستم اینو بدون به اسونی از کنارت رد نشدم و نمی شم

اگه ازت گذشتم و راهم و ادامه دادم بدون راه رفتن برام داره سخت تر می شه

منو ببخش 

 

سکوت...

حلالمــــ کن منو عشقمـــ حلالمـــ کن که مجبورمـــــ


که راهی جز گذشتن نیست حلالمــــ کن که معذورمــــ


حلالمــــ کن اگه حالا تورو تنهات می ذارمـــــ


نه این دل جای دیگه ست و نه از عشق تو بیذارمــــ


حلالمــــ کن اگه گفتمــــ تو با دیگری خوشبختی


اگه میرمــــ بدون تو نگو بی عشق و سرسختی


بگو وقتی دارمــــ میرمــــ با اون آروم آرومی


حلالمـــ کن که میدونمـــ تو حالمــــ رو نمیدونی


حلالمـــ کن که با چشمات بهمـــ گفتی دوسش داری


بذار داغون شه این قلبمـــ بگو تنهاش نمی ذاری


حالامـــ که اون بیشتر لیاقت تورو داره


که می دونمـــ واسه چشمــــ تو چیزی کمـــ نمی ذاره


حلالم کن که ستاره، هنوزمـــ کنار ماهه


میرمـــ و کاش می دونستی دل من همـــ بی گناهه


حلالم کن که با رفتن نمیره عشقت از یادمــــ


حلالم کن که گریونم که عشقت داده بر بادمـــ


حلالم کن منو عشقمـــ حلالمـــ کن که مجبورمــ

سکوت...

یه حرفایی همیشه هست که از عمق نگاه پیداست
از اون حرفای تلخی که مثه شعر فروغ زیباست

از اون حرفها که یک عمر به گوش ما شده ممنوع
از اون حرفهای بی پرده شبیه شعری از شاملو

از اون حرفها که میترسیم از اون حرفها که باید زد
از اون درد دلای خوب از اون حرفهای خیلی بد

نگفتی و نمیگم ها حقیقت های پنهانی
از اون حرفها که میدونم از اون حرفها که میدونی

به زیر سقف این خونه منم مثل تو مهمونم
منم مثل تو میدونم تو این خونه نمیمونم

یه حرفهایی همیشه هست که از درد توی سینه ست
مثل رپ خونی شاهین پر از عشق پر از کینه ست

پر از نا گفته هایی که خیال کردیم یکی دیگه
دلش طاقت نمیاره همه حرفامون و میگه

میگه میگه . . .

همیشه آخر حرفا پر از حرفای ناگفته ست
همیشه حال ما اینه همیشه دنیا آشفته ست

به زیر سقف این خونه منم مثل تو مهمونم
منم مثل تو میدونم تو این خونه نمیمونم
  
شعر از رها اعتمادب 
فرستنده:سکوت دل

سکوت...

چرا وقتی که آدم تنها میشه
غم و غصه اش قد یک دنیا میشه
میره یک گوشه پنهون میشینه
اونجا رو مثل یه زندون میبینه
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه
وقتی که تنها میشم اشک تو چشام پر میزنه
غم میاد یواش یواش خونه دل در میزنه
یاد اون شب ها می افتم زیر مهتاب بهار
توی جنگل لب چشمه می نشستیم من و یار
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه
میگن این دنیا دیگه مثل قدیما نمی شه
دل این آدما و زشته و دیگه زیبا نمی شه
اون بالا باد داره زاغه ابرا رو چوب میزنه
اشک این ابرا زیاده
ولی دریا نمیشه
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه

سکوت...

یاد آن روزهای قدیم
که زیره نور زیبای ماه
مرا می بردی به رویا های دور
که چنین چنان خواهد شد
ولی حال چه؟
که این و آن همه هیچ شد
من ماندم و خودم
با یه مشت عکس و خاطره
با هزار امید و آرزو
که شاید آیی یک روز دیگر
گرچه نیایی بهتر است
که داغ روزای دور دوباره داغ نکند دل داغ دیده ی مرا
که دیگر ندارم تحمل آن روز هارا
ولی چه کنم با این عشق؟
عشق است دیگر
سرد و گرم چه فهمد
نا توان و پر توان چه داند
هرجا خواهد لانه کند
پس بیا که دل داغ دیده را چاره کنم
ولی با این جنون عشق نمی دانم چه کنم  

شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

سکوت...

 

اشکی دگر ندارم،خندیدنم به زور است

نفرین به هر چی قسمت،چشم دلم چه کور است

بر دل گفته بودم،دل به کسی نبندد

گوشی که بشنود کو، این دل چه بی شعور است

هر دم گریه کردم تا حد جان سپردن

گویی دوا ندارد،چشم خدا چه کور است

از عشق ناامیدم،تا کی دلم بسوزد

گویی غم تو با من،همزاد و جفت و جور است

در آسمان قلبم دیگر ستاره ای نیست

تنها دعای این دل،یک مرگ سوت و کور است 

قسمت این بود ز عشق تو پریشان باشم

عاشق خسته دل بی سرو سامان باشم

قسمت این بود ز دوری تو من غنچه صفت

همه شب تا به سحر سر به گریبان باشم

روزگاری ست دل افتاده به دریای غمت

من گرفتار در امواج خروشان باشم

اشک از کاسه چشمان ترم می جوشد

تا به کی شاهد شبگریه پنهان باشم

سکوت...

پر کن پیاله را

کاین جام آتشین

دیری ست ره به حال خرابم نمی برد !

این جام ها ، که در پی هم می شود تهی !

دریای آتش است که ریزم به کام خویش ،

گرداب می رباید و ، آبم نمی برد !

من ، با سمند سرکش و جادویی شراب ،

تا بی کران عالم پندار رفته ام

تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم

تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریزپا ،

تا شهر یادها …

دیگر شراب هم

جز تا کنار بستر ، خوابم نمی برد !

هان ای عقاب عشق !

از اوج قله های مه آلود دوردست

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد !

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد !

در راه زندگی ،

با اینهمه تلاش و تمنا و تشنگی ،

با اینکه ناله می کشم از دل که : آب … آب !

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد !

پر کن پیاله را … 

فریدون مشیری 

................................

سکوت...

 **تا الان فکر نکرده بودم باین موضوع که  

چرا بعداز بارونای بهاری رنگین کمان هست ولی  

بارونای پاییزو زمستون رنگین کمون نداره... 

کسی اگه میدونه بمنم بگه...

اصلا حال وزیبایی بعداز بارون به رنگین کمانشه...

 ** 

......................................................

کسی ما را نمی پرسد

کسی تنهایی ما را نمی گرید

دلم در حسرت یک دست

دلم در حسرت یک دوست

دلم در حسرت یک بی ریای مهربان مانده است

کدامین یار ما را می برد

تا انتهای باغ بارانی

کدامین آشنا آیا

به جشن چلچراغ عشق دعوت می کند ما را

و اما با توام

ای آنکه بی من

مثل من

تنهای تنهایی

تو که حتی شبی را هم

به خواب من نمی آیی

تو حتی روزهای تلخ نامردی

نگاهت

التیام دستهایت را

دریغ از ما نمی کردی

من امشب از تمام خاطراتم

با تو خواهم گفت

من امشب با تمام کودکی هایم

برایت اشک خواهم ریخت

من امشب دفتر تقویم عمرم را

به دست عاصی دریای نا آرام خواهم داد

همان دریا که می گفتی

تو را در من تجلی می کند

ای دوست !

همان دریا که بغض شکوه هایم

در گلوی موج خیزش زخم بر میداشت

و اما با تو ام

ای آنکه بی من مثل من

تنهای تنهایی

کدامین یار ما را می برد

تا انتهای باغ بارانی . . .

.........

سکوت ...

“خدایی” که ندیدمش
گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را
که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم
آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی
که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،
من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،
من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،
با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست،اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید
عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی
بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان
چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم،
آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،
توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد
بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،
می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.
آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،
تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،
من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی
وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.  
گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت
گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت

سکوت...

سلام... 

من بهش میگم ابجی 

شمام میتونین ابجی کبری صداش بزنین. 

مطالب زیبایی که خوندین ابجی کبری واسم فرستاده 

امیدوارم ازش استفاده کنین... 

منکه خیلی دوسشون دارم چون واسم خیلی مفید 

هستن... 

ابجی کبری مرسی .دستت درد نکنه. 

لطفا نظراتونا راجع به مطالب 

ابجی کبری با اسم خودش بزارین.مرسی 

همتونا دوست دارم... 

بـــــــــــــــــــــــــــــــای 

مراقب پاکیاتون باشید...

سکوت...

زنـــدگـــی یک قـالــی‌ بـــزرگ‌ اســت

هر هزار سال‌ یک‌ بار فرشته‌ها قالی‌ جهان‌ را در هفت‌ آسمان‌ می‌تکانند، تا گرد و خاک‌ هزار ساله‌اش‌ بریزد و هر بار با خود می‌گویند: "این‌ نیست‌ قالی‌ای‌ که‌ قرار بود انسان‌ ببافد، این‌ فرش‌ فاجعه‌ است ..."
با زمینه‌ سرخ‌ خون‌ و حاشیه‌های‌ کبود معصیت، با طرح‌های‌ گناه‌ و نقش‌ برجسته‌های‌ ستم،
فرشته‌ها گریه‌ می‌کنند و قالی‌ آدم‌ را می‌تکانند و دوباره‌ با اندوه‌ بر زمین‌ پهنش‌ می‌کنند.
رنگ‌ در رنگ، گره‌ در گره، نقش‌ در نقش، قالی‌ بزرگی‌ است‌ زندگی،‌ که‌ تو می‌بافی‌ و من‌ می‌بافم‌، همه‌ بافنده‌ایم، می‌بافیم‌ و نقش‌ می‌زنیم، می‌بافیم‌ و رج‌ به‌ رج‌ بالا می‌بریم، می‌بافیم‌ و می‌گسترانیم.
دار این‌ جهان‌ را خدا برپا کرد، و خدا بود که‌ فرمود: "ببافید"، و آدم‌ نخستین‌ گره‌ را بر پود قالی زندگی‌ زد.
و هر که‌ آمد، گره‌ای‌ تازه‌ زد و رنگی‌ ریخت‌ و طرحی‌ بافت و چنین‌ شد که‌ قالی‌ آدمی‌ رنگ‌ رنگ‌ شد، آمیزه‌ای‌ از زیبایی و نازیبایی، سایه‌ روشنی‌ از گناه‌ و ثواب.
گره‌ تو هم تا ابد بر این‌ قالی‌ خواهد ماند، طرح‌ و نقشت‌ نیز، و هزاران سال‌ بعد، آدمیان‌ بر فرشی‌ خواهند زیست‌ که‌ گوشه‌ای‌ از آن‌ را تو بافته‌ای.
کاش‌ گوشه‌ای‌ را که‌ سهم‌ توست، زیباتر ببافی.

سکوت...

عشق و دیوانگی
زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم....

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست
تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست.