سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...
سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...

خانه!!!خانواده!!سکوت!!!

امروز ی چند لحظه ای خیلی بهم ریختم،حالم گرفته شده بود که چرا خیلی چیزای زندگیم  سر جایشان نیستند! ی حس و حالی پیداکردم که بغض عجیبی  گلویم را تنگ کرد،تو همین فکربودم که ی لحظه بخودم گفتم دیوونه ی مادر داری که بالاتر همه ی داشتنیهای دنیاست!ی پدرکه باداشتنش کوه مشکلات مثه موم نرم میشه و برادرانی که لحظه لحظه ی زندگیمو شیرین وخواهرانی که وقتی هیچ دلیلی واسه زندگی و زنده بودن نباشه کافیه ی لحظه بهشون فکرکنم و امیدوارترین آدم روی زمین بشم! خدایا عزیزان همه را واسشون سالم حفظ کن زیر سایه ی خودت!!! آمین

تقدیم به خونواده عزیزم!!!!

شبی بهاری!!!

شبی با خیال تو هم خونه شد دل


نبودی!ندیدی!چه دیوونه شد  دل


 نبودی!ندیدی!! پریشونیامو!!

 

فقط باد وبارون شنیدن صدامو!!!


'''''''''



باز آمدی ای ناز من،دیگر مرا ترکم مکن

از من جفا دیدی ببخش و مهر خود را کم مکن

هر آنچه گویی آن کنم،جان در رهت قربان کنم

دیگر مرو از پیش من،با غم هم آغوشم مکن

نازی که داری ای صنم،جمعی پریشان میکند

هر قدر خواهی ناز کن،اما پریشانم مکن

از شوق دیدارت دلم،در سینه میسوزد عزیز

این درد را از من مگیر،دل با غمت همدم مکن

زین دل نمیایی برون،تا جان بتن دارم بدان 

با من بمان تا به ابد،با من بمان ترکم مکن......

پدر!!!!

گاه من بودم دلیل زخم تو!!!


لیک میرنجم هنوز از اخم تو!!


شاهزاده ی تمام زندگی من!!!


عاشقانه به تو تعلق دارم پدرم!!!



روزت. مبارک!!!


کفتر کشته پروندن نداره
رو خاک و خون آب کشوندن نداره

کفتر کشته پروندن نداره
کتاب کهنه ، که خوندن نداره

داره از تنهایی گریم میگیره
توی این شهر دیگه موندن نداره

کی میشه که من و تو
ما بشیم و رها بشیم

مرغ پر بسنه که کشتن نداره
وقتی کشنی دیگه گفتن نداره

از یه دریچه ی تاریک و سیاه
پایه پیر و خسته دیدن نداره

اگه تو باغچه فقط یه گل باشه
گل اون باغچه که چیدن نداره

هر درختی که یه روزی پیر میشه
اونو از ریشه سوزوندن نداره

کی میشه که من و تو
ما بشیم و رها بشیم

فصل مردن واسه من کی میرسه

وقته پرواز من از این قفسه

این آینه است یا که منم!!!؟؟؟


رو می‌کنم به آینه رو به خودم داد می‌زنم
ببین چقدر
 حقیـــر شده اوج بلند بودنم
رو می‌کنم به آینه من جای آینه می‌شکنم

رو به
 خودم داد می‌زنم این آینه‌ست یا که منم

من و ما کم شده‌ایم خسته از هم
 شده‌ایم
بنده خاک، خاک ناپاک خالی از معنای آدم شده‌ایم

رو می‌کنم به آینه رو
 به خودم داد می‌زنم
ببین چقدر حقیـــر شده اوج بلند بودنم


دنیا همون بوده
 و هست حقارت ما و منه
وگرنه پیش کائنات زمین مثل یه ارزنه

زمین بزرگ و باز
 نیست دنیای رمز و راز نیست
به هر طرف رو می‌کنم راه رهایی باز نیست


من و
 ما کم شده‌ایم خسته از هم شده‌ایم
بنده خاک، خاک ناپاک خالی از معنای آدم
 شده‌ایم

دنیا کوچیکتر از
 اونه که ما تصور می‌کنیم
فقط با یک عکس بزرگ
 چشمهامون رو پر می‌کنیم
به روز ما چی اومده من و تو خیلی کم شدیم

پاییز چقدر
 سنگینی داشت که مثل ساقه خم شدیم

من و ما کم شده‌ایم خسته از هم
 شده‌ایم
بنده خاک، خاک ناپاک خالی از معنای آدم شده‌ایم


رو می‌کنم به
 آینه رو به خودم داد می‌زنم
ببین چقدر حقیـــر شده اوج بلند بودنم


رو
 می‌کنم به آینه من جای آینه می‌شکنم
رو به خودم داد می‌زنم این آینه است یا که
 منم
رو می‌کنم به
 آینــــــــه

 

سکوت...

بر دل خون من دمی دیده نظر نمی کند

بر لب خشک من نمی دیدۀ تر نمی کند

سوخت ز عشقش این جگر نیست مرا ز خود خبر

آهن و آتشم دگر هیچ اثر نمی کند

گردۀ باد زین من کینۀ خصم دین من

سینۀ آهنین من فکر سپر نمی کند

خون گلوی عاشقان آب وضوی عاشقان

زانکه به کوی عاشقان عقل گذر نمی کند

بیهده نیست عاشقی وای که چیست عاشقی

بی خبریست عاشقی عشق خبر نمی کند

جمله زبان و بی سخن سوز چو شمع و دم مزن

جز به درون خویشتن شمع سفر نمی کند

نرم نرمک میرسد اینک بهار...! خوشبحال روزگار...خوشبحال روزگار...!!!


عزیزان پیشاپیش فرارسیدن سال نو شمسی و بهارطبیعت برشما مبارک...

 سپاس از یکسال همراهی دیگر...!!! بامید سالی پراز مهربانی و عشق برای همه...!!!      ♥   ♥    ♥


ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺑﻪ ﻻﻧﻪ ﯼ ﺳﮕﯽ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ.


ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺑﺪﻧﻢ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﮔﺮﻓﺖ ... ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ

ﻫﻢ, ﺁﺩﻡ ﺑﻮﺩ...!


ویکتور هوگو/بینوایان

سکوت...

...من عقابی بودم که نگاه یک مار سخت آزارم داد بال بگشودم و سمتش رفتم از زمینش کندم به هوا آوردم آخر عمرش بود که فریب چشمش، سخت جادویم کرد در نوک یک قله، آشیانش دادم که همین دل رحمی، چه بروزم آورد عشق، جادویم کرد زهر خود بر من ریخت از نوک قله زمین افتادم

چشم...سکوت...


کاش می‌دیدم چیست...!!!

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می‌تابانی

بال مژگان بلندت را
می‌خوابانی
آه وقتی که  توچشمانت
آن جام لبالب از جان‌دارو را
سوی این تشنه جان سوخته می‌گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می‌گذرد
روح گل‌رنگ شراب
در تنم می‌گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می‌کند ای غنچه رنگین، پرپر

من در آن لحظه که چشم تو به من می‌نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می‌بینم

بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می‌گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

سهراب...سکوت...

باید امشب بروم‌.


من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم


حرفی از جنس زمان نشنیدم‌.


باید امشب بروم


باید امشب چمدانی را


که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم


و به سمتی بروم


سهراب سپهری

استخاره نکن...!!!

من را به غیر عشق به نامی صدا نکن

غم را دوباره وارد این ماجرا نکن

بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن

با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن

موهات را ببند دلم را تکان نده

در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن

من در کنار توست اگر چشم وا کنی

خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن

بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود

تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن

امشب برای ماندنمان استخاره کن

اما به آیه های بدش اعتنا نکن....

سکوت...

وقتی می توانی با سکوتت حرف بزنی بر پایۀ لرزان واژه ها تکیه نکن!

بعضیا...سکوت...

بعضیا توی این دنیا مثل کبریت میمونن!!!!!


درسته که ارزشی ندارن ولی میتونن زندگیتو به آتیش بکشن! !!!

سکوت...

در جواب ابلهان آنقدخاموش ماندیم که گفتند:



حرف حساب جواب ندارد...

سهراب...سکوت...

من اناری را ، میکنم دانه ، به دل می گویم:
خوب بود این مردم ، دانه‌های دلشان پیدا بود
می پرد در چشمم آب انار: اشک می ریزم
مادرم می خندد
رعنا هم . . .

یلدا...سکوت...

پاییز لحظه به لحظه در حال گذر است در این لحظه ها آرزو می کنم .. یک کلید , یک قدم , یک وسیله, یک سخن باعث بشه که به بر آورده شدن آرزوهاتون نزدیک...که نه... پرتاب بشید ..آرزو می کنم دل همتون از به دست آوردن یک شی مورد علاقتون , یا یک پول گنده , دیدن کسی که خیلی دوستش دارید,شنیدن حرفی که مسیر زندگیتونو عوض کنه, گرفتن ترفیع تو کارتون, شفا گرفتن یکی از بیمار های اطرافتون , گرفتن بهترین نمره تو امتحان تون و ...بلرزه و هُررررری بریزه پایین...آرزو میکنم که معجزه ی زندگیتون رو با همه ی وجودتون حس کنید..امین

زمانه...سکوت...

منی که نام می از کتاب میشستم !!!!!!

زمانه کاتب دکان می فروشم کرد!!!!!

یادش بخیر...سکوت...

یادش بخیر چقدر حرص میخوردیم وقتی روز تعطیل رسمی با جمعه تداخل داشت ؟! . . . بچه های نسل امروز هیچوقت رابطه نوار کاست رو باخودکار بیک نمیفهمن… . . . ما بچه بودیم یه بازی بود به نام : «همه ساکت بودند ناگهان خری گفت» … صد برابر پلی استیشن ۳ لذت داشت ! . . . بچه کـــه بــودیم یکی از تفریحات سالم ما این بود: که پنکه رو خاموش میکردیم, یکم که سرعتش کم میشد, با انگشت پَره هاشو نگه میداشتیم… . . یادش بخیر یه زمانی توو مدرسه با دوستمون هماهنگ می کردیم که : تو اجازه بگیر برو بیرون منم ۲دقیقه دیگه میام! بعد معلم عقده ای می گفت صبر کن تا دوستت بیاد بعد برو….. من که حلالشون نمی کنم!!!!! . . . . . یادش بخیر قدیمـا رو عیدی فک و فامیل حســـــاب باز میکردیم الانا خیلـــی بهمون لطف کنن ماچمون میکنن…! . . . والا ما بچه بودیم همش اون خانوم مجری مهربونه بودا خانوم رضایی! میگفت: شما… مام میگفتیم: ما؟ میگفت: بعله شما کا نزدیک تلویزیون نشستی، یکم برو عقبتر بشین! مام میرفتیم عقب! بعد میگفت: یکم عقبتر! آقا مام تا نزدیکیهای در ورودی میرفتیم عقب که نکنه لج کنه کارتون نشون نده..! یعنی یه همچین ادمای دوست داشتنی ای بودیم ما..! . . . این روزا به بچه ها میگن “برو گم شو” میره تو اتاقش ، بعد بابا مامانه خودشون میرن منت کشی !!! قدیما به ما میگفتن برو گم شو ، جا نداشتیم همینطوری مجهول بودیم الان کجا باید بریم !؟!؟!

یک سلام درسکوت...سکوت...

زندگی این است شاید...!!! یک سلام، در سکوت قاب شده پشت غبار غصه ها !! و من پریشان تو باشم لا به لای بید های مجنونی ، که کنار رد پای تو می رویند ...!!! زندگی این است شاید....!! بستن چتر و خیسِ آغوشت شدن در میان گریه های بی صدای تو...!! خیره ماندن در میان نگاه گمشده ات میان هیاهوی رسیدن قاصدک ها.....!!! زندگی این است شاید...!! رفتن تو با نسیم و برگ های بی خبر از حال من....!! پیچیدن عطرت زیر ان بید مجنونی که تو را دیوانه کرد...

تولم مبارک...سکوت...

سلام دوستان...


شرمنده یه مدت نبودم که فقط طبق معمول و دفعات قبل میتونم بگم که سرم شلوغ بود و کارم زیاد و شرمنده همه دوستان هستم!!!


.............

ضمنا اینم بگم که امروز تولدمه!!!

تورو خدا شرمنده نکنیداااااااا!! یهو نکنه کسی هدیه ای ارسال کنه ها!! دلخور میشم شدیییییید!!

حالا اگرم اصرار میکنید که حساب بانکی بدم نقدا واریز کنید!!

 شوخی بود!! فقط خواستم بخندید!!

ما که با گریه بدنیا اومدیم و عمریه داریم گریه میکنیم و تا کی دیگران گریه کنند و ما نباشیم خدا داند!!

روزتون خوش!!

اهای پسررررر!!!! سکوت...


بایــــد بــــه بعضــــی پســــرا گفــــت :

آهــــای پســــر

حواســــت باشــــه …!

ایــــن دختــــری کــــه بــــه تــــو دل داده ,

خیلی هــــا در ” آرزوی نیــــم نگاهــــش ” هستنــــد …

لیاقــــــــــــــــــــت داشتــــه بــــاش …………..!



...............

الانه که پسرا حمله کنن!! ههههه

...سکوت...


گروهی از دانشمندان پنج میمون را در قفسی زندانی کردند و در وسط قفس یک نردبان قرار دادند که یک موز بالای آن بود.
هر زمانی که میمونی بالای نردبان می رفت دانشمندان بر روی سایر میمونها آب سرد می پاشیدند.
پس از مدتی هر وقت میمونی بالای نردبان می رفت سایر میم
ونها او را کتک می زدند.
چندی بعد، دیگر هیچ میمونی علیرغم وسوسه ای که داشت جرات بالا رفتن از نردبان را به خود نمی داد.
دانشمندان تصمیم گرفتند یکی از میمونها را جایگزین کنند!
طبیعتاً اولین کاری که میمون جدید انجام داد این بود که بالای نردبان برود که بلافاصله توسط سایر میمونها مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
پس از چند بار کتک خوردن ، میمون تازه وارد با اینکه نمی دانست چرا، اما یاد گرفت تا دیگر بالای نردبان نرود!
میمون دومی جایگزین گردید و همان اتفاق تکرار شد.
سومین میمون هم جایگزین شد و دوباره همان اتفاق تکرار گردید.
و به همین ترتیب چهارمین و پنجمین میمون نیز عوض شدند.
آن چیزی که باقی مانده بود مجموعه ای متشکل از پنج میمون بود که با اینکه هرگز بر روی آنها آب سردی پاشیده نشده بود اما میمونی که بالای نردبان میرفت را کتک می زدند!
اگر امکان داشت که از میمونها بپرسند که چرا میمونی که بالای نردبان می رود را کتک می زنند مطمئناً جوابشان این خواهد بود که " من نمی دانم ، این اتفاقی است که اطرافمان می افتد "
ین جواب چقدر آشناست!!!
تنها برای دو چیز نمی توان حدی تصور نمود :
جهان و حماقت بشر ! البته در خصوص مورد اول زیاد مطمئن نیستم !
" آلبرت انیشتین "

تو...سکوت...

گناه ما نیست

این همه هراسان بودن

عمریست

رکب خورده ی روزگاریم

اما

خوب من

این بار 

هراس را ببر از یاد

که تو را

از یاد نخواهم برد ..

کمی عوض شده ام...سکوت...


کــمی عـوض شدم .

دیــریست از خــداحـافظی ها غـمگین نــمیشوم .

به کـسی تــکــیه نـمیـکنم .

از کـسی انــتظار مـحبت نــدارم .

خودم بــوسه میـزنم بر دسـتانم .

ســر به زانـو هایم مـیگذارم و سـنگ صـبور خـودم
مـیشوم .

نـگران خـودم مـیشوم .

بـرای خــودم هـدیه مـیخرم .

با خـودم سـاعت … هـا حـرف مـیزنم در دنـیای خـودم .

کـسی حـق ورود نـدارد جـز خــودم …

خواجه...سکوت...


انگشتانم که لای ورقهای دیوان حافظ میرود


دست دلم میلرزد...


اما به خواجه میسپارم تا امیدرا از دلم نگیرد


دلم میخواهد همیشه بگوید..

.

یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور

کد بنر...سکوت...

سلام دوستان این کد بنر وبلاگ سکوت سرشارازناگفته هاست... در زیر قرار گرفته:
لطف کنین بزاریدش توی وبلاگ یا وبسایتتون و اگه کدبنر دارین تو قسمت نظرات یا به ایمیلم ارسال کنید تا بزارم توی وبلاگ!!!
...
<a href="http://sokuot.blogsky.com"><img src="http://up.temkade.com/images/k41__thumb.gif" border="0" alt="k41_.gif" /></a>

هرکسی...سکوت...


هر کسی وارد زندگیتان می شود، خدا او را به دلیلی می فرستد. یا برای درس گرفتن از او، یا برای همیشه ماندن با او...



*پائولو کوئیلو*

خنده دار نیست؟؟؟؟؟ سکوت...

روزگارم را سیاه کرده اند آنوقت می گویند شب است…



خنــــــــــــــده دار نیست؟؟؟