خرسند شدیم از این که امروز
رنگی دگر است نه رنگ دیروز
تا شب نشده رنگ دگر شد
گفتند از این نکته هزار نکته بیاموز
فریاد زدیم که ای چرخ گردون
لیلا تو نداده ای به مجنون
فریاد بر آمد آنکه خاموش
کم داد اگر نگیرد افزون
خاموش شدیم در خموشی
رفتیم سراغ می فروشی
فریاد زدیم دوای ما کو ؟
گویند دواست باده نوشی
هوشیار نشد مگر که مدهوش
این با گران بگیرم از دوش
آرام کنار گوش ما گفت
این با گران تو مفت مفروش
از خود به کجا شوی تو پنهان
از خود به کجا شوی گریزان
بیداری دل چنین مخوابان
سخت آمده است مبخش تو آسان
هوشیار شدیم از اینکه هستیم
رفتیم و در میکده بستیم
با خود به سخن چنین نشستیم
ما باده نخورده ایم و مستیم
مسجد سر راه از آن گذشتیم
بر روی درش چنین نوشتیم
در میکده هم خدای بینی
با مرد خدا اگر نشینی
کسی دیگر نمیکوبد در این خانه ی متروک ویران را
کسی دیگر نمیپرسد چرا تنهای تنهایم
ومن چون شمع میسوزم ودیگر هیچ چیز از من نمیماند
ومن گریان و نالانم و من تنهای تنهایم
درون کلبنه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمیپرسد
ومن دریای پراشکم که توفانی به دل دارم
درون سینه ی پرجوش خویش اما
کسی حال من تنها نمیپرسد
ومن چون تک درخت زرد پاییزم
که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او
ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند
یک شبنم... , این است آن منی که ازسالهای دراز
ازنخستین روزی که به خویشتن چشم گشوده ام,
بردوش کشیده ام .
ازگرماها و سرماها و شکست ها و بیروزی ها و
سفرها و حضرها وشادی ها و غم ها گذشتم و
گذراندم و آوردم .
بعد از آن همه سالها اینک تنهای تنها واکنون
کارم سفر است وتنهاترین مسافرم .
میروم و راه طولانی لحظه ها در بیش رویم
تا افق کشیده شده است و از هر منزلی تا منزل
دوردست دیگرلحظه ای است .
این چنین من باید صدهزار,میلیون ها لحظه را
طی کنم تا برسم به یک روز یا یک شب,روزی
از روزها,شبی از شبها .
نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه , بیش از
آنکه می توانسته ام بروم ,بمانم وجان داده باشم.
دوست دارم به یاری این سفر از این منزل از این
لحظه ها و از این خاطرات هر چه دورتر و دیرتر
بروم و بروم ,همین . . .
اگرچه اینجا هوا شمالی نیست
گاهی باران می بارد...خیالی نیست
هرسیب غزلی ست برای رسیدن
دراین مزرعه سیب میوه ی کالی نیست
خوش به حال این روزهایت مترسک!
کلاغی دیگر دراین حوالی نیست
بازدلم هوای تو میکنداین روزها
دراین هوابرای پرواز مجالی نیست
کاش باران یک لحظه بندبیاید
این ارزو ارزوی محالی نیست
باران یعنی تو باز خواهی گشت
تمام حرفها همین بود...سوالی نیست؟؟؟؟
گلم دلم حرمت نگه دار که این اشک ها خون بهای عمر رفته من است
میراث من نه به قید قرعه نه به حکم عرف
یکجا سند زدم همه را به حرمت چشمانت
به نام تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون
کتیبه خوان خطوط قبایل دور
این سرگذشت کودکیست که به سر انگشت پا هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسیده است…
هر شب گرسنه میخوابید
چند و چرا نمیشناخت دلش
گرسنگی شرط بقا بود به آیین قبیله مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت
به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش
و آواز میخواند ریاضیات را در سمفونی با شکوه جدول ضرب با همکلاسیها
دودو تا چهار دا
چار چارتا …
در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد
با سر تراشیده و کتی بلند که از سر زانوانش میگذشت
با بوی کنده ی بد سوز و نفت و عرق های کهنه
آری
دلم گلم این اشک ها خون بهای عمر رفته من است
میراث من
حکایت آدمی که جادوی کتاب مست و مسحورش کرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم …
به وار وا نهاده ام مهر مادریم را
و گهواره ام را به تمامی
و سیاه شد در فراموشی سگ سفید امنیتم
و کبوترانم را از یاد بردم
و میرفتم و میرفتم و میرفتم
تا بدانم تا بدانم تا بدانم
از صفحه ای به صفحه ای
از چهره ای به چهره ای
از روزی به روزی
از شهری به شهری
زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم می کردند
سند زده ام یکجا همه را به حرمت چشمان تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون…
که می ترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصود بی مقصد…
از کلامی به کلامی
و یکی یکی مردم بر این مقصود بی مقصد
کفایت میکرد مرا حرمت آویشن
مرا مهتاب
مرا لبخند و آویشن حرمت چشمان تو بود
نبود؟
پس دل گره زدم به زریح اندیشه ای که آویشن را می سرود…
مسیح به جلجتا بر صلیب نمی شد
و تیر باران نمی شد لورکا در گراندا در شبهای سبز کاج ها و مهتاب
آری یکی یکی میمردم به بیداری
از صفحه ای به صفحه ای
تا دل گره بزنم به زریح هر اندیشه ای که آویشن را می سرود
پس رسوب کرده ام با جیب های پر از سنگ به ته رود خانه اوز همراه با ویرجینیا ولف
تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد
حرمت نگه دار دلم گلم
اشک هایی را که خون بهای عمر رفته ام بود
داد خود به بیداد گاه خود آورده ام
همین…
نه نه
به کفر من نترس
نترس
کافر نمی شوم هرگز
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم
انسان و بی تضاد
خمره های منقوش در حجره های میراث
عرفان لایت با طعم نعنا
شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند
پس ادامه می دهم سر گذشت مردی را که هیچ کس نبود
با این همه تویی اگر نمیبود
که اینطور اگر نمی بود
جهان قادر به حفظ تعادل خود نبود…
چون آن درخت که زیر باران ایستاده
نگاهش گم
چون آن کلاغ
چون آن خانه
چون آن سایه
ما گلچین تقدیرو تصادفیم
استوای بود و نبود
به روزگار طوفان و موج و نور و رنگ
در اشکال گرفتار آمدم
مستطیل های جادو
مربع های جادو
من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام
دیوانگی دیگران را دیوانه شدم
عرفات در استادیوم فوتبال در کابینه شارون!!!از جنون گاوی گفته ام
در همین پنجره گله به چرا برده ام
پادشاهی کرده ام با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن
سر شانه نکردم که عیال وار بودم و فقیر
ظهر به چپ و راست خواباندم تا دل ببرم از دختر عمویم
از دیوار راست بالا رفته ام به معجزه کودکی با قورباغه ای در جیبم
حراج کرده ام همه رازهایم را یکجا
دلقک شده ام
با دماق پینوکیو و بوته گونی به جای موهایم
آری گلم دلم حرمت نگه دار که این اشک ها خون بهای عمر رفته ی من است
سر گذشت کسی که هیچ کس نبود و همیشه گریه می کرد
بی مجال اندیشه و بغض های خود…
تا کی مرا گریه کند
و تاکی و به کدام مرام بمیرد
آری گلم دلم ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیاندیش
که برای تو طلوع میکند
با سلام و عطر آویشن
..............
مرحوم حسین پناهی
......................سکوت...............
........
سهراب
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه ! بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست
(فاضل نظری)
دزدکی از مارگیری مار برد | ز ابلهی آن را غنیمت میشمرد | |
وا رهید آن مارگیر از زخم مار | مار کشت آن دزد او را زار زار | |
مارگیرش دید پس بشناختش | گفت از جان مار من پرداختش | |
در دعا میخواستی جانم ازو | کش بیابم مار بستانم ازو | |
شکر حق را کان دعا مردود شد | من زیان پنداشتم آن سود شد |