سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...
سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...

سکوت...

برای دو چیز هرگز وقتتان را تلف نکنید:

1-مسائلی که برایتان اهمیت ندارند

2-کسانی که فکر میکنند شما اهمیتی ندارید

سکوت...

بخاطر مردم تغییر نکن این جماعت هر روز تورا جور دیگری میخواهند

سکوت...

ما غالبا زیر پاهایی لگد مال میشویم که خودمان به آنها نیرو داده ایم...

سکوت...

به سـلـامتــی اون رفــــیقی که مــــجازیـه، امـــــــــّــا . . .!!!

یـه جوری واســــت سنـگ صـــــبوره

که هیـــچ کـدوم از رفیــــقای واقـعـیت

بـه گَـــــــرد پاش نمـــــیرسـن!!!

نمیبینی؟؟سکوت...

زبانم رانمیفهمی، نگاهم را نمیبینی

 زاشکم بیخبر ماندی و آهم رانمیبینی

 سخنهاخفته درچشمم،نگاهم صدزبان دارد

سیه چشما! مگر طرزنگاهم را نمیبینی؟

 سیه مژگان من! موی سپیدم رانگاهی کن

 سپیداندام من!روزسیاهم رانمیبینی

 پریشانم،دل مرگ آشیانم رانمیجویی؟

 پشیمانم،نگاه عذرخواهم رانمیبینی؟

 گناهم چیست جزعشق تو؟

 روی ازمن چه میپوشی؟ مگرای ماه!

 چشم بیگناهم را نمیبینی؟

سکوت...

خرسند شدیم از این که امروز

رنگی دگر است نه رنگ دیروز

تا شب نشده رنگ دگر شد

گفتند از این نکته هزار نکته بیاموز

فریاد زدیم که ای چرخ گردون

لیلا تو نداده ای به مجنون

فریاد بر آمد آنکه خاموش

کم داد اگر نگیرد افزون

خاموش شدیم در خموشی

رفتیم سراغ می فروشی

فریاد زدیم دوای ما کو ؟

گویند دواست باده نوشی

هوشیار نشد مگر که مدهوش

این با گران بگیرم از دوش

آرام کنار گوش ما گفت

این با  گران تو مفت مفروش

از خود به کجا شوی تو پنهان

از خود به کجا شوی گریزان

بیداری دل چنین مخوابان

سخت آمده است مبخش تو آسان

هوشیار شدیم از اینکه هستیم

رفتیم و در میکده بستیم

با خود به سخن چنین نشستیم

ما باده نخورده ایم و مستیم

مسجد سر راه از آن گذشتیم

بر روی درش چنین نوشتیم

در میکده هم خدای بینی

با مرد خدا اگر نشینی

سکوت...

شنیدم گفت پروانه به جمعی

سخن از درد خود در عشق جمعی

که من زاندم که بال و پر گرفتم

بخود این شمع را دلبر گرفتم

وز ان ساعت که او جانان من شد

وفا در راه اون پیمان من شد

قسم خوردم که تا من زنده هستم

همیشه این بت خود را پرستم

بجز رویش زدنیا دیده دوزم

بر این اتش بسازم تا بسوزم

کنون من پاس عهد خویش دارم

اگر جان خواهد از من می سپارم

ز بس نامش بود ورد زبانم

تو گویی شعله رسته در دهانم

چو بنشینم مکانم در بر اوست

چو گردم گردشم گرد سر اوست

ولی با اینهمه زیبایی او
دلم سوزد ز نابینایی او
ندارد چشم تا بیند پرم را

تن سوزان و چشمان ترم را

نمی بیند چومن میرقصم از ذوق

نمی بیند چو من میسوزم از شوق

من چونکه شمع پیشم نشیند

دلم خواهد که رویم را ببیند

دلم خواهد که حالم را ببیند

سرورم را ملالم را ببیند

یکی گفتش که ای پروانه ی مست

در این درد گران حق با تو بودست

بود اما نهان یک نکته اینجا

که گردد خاطرت از ان شکیبا

زبینایی بلی شمع است بی بخشش

ولی پرتو به بینایان کند پخش

ندارد دیده اما دیده داران

جهان بینند در نورش هزاران

دراین دنیا میان مردم پست

فراوان دیده دارد کور دل هست

تو ان شمعی که در دل دیده داری

هنرهای بسی ارزنده داری

چو طبعت پرتو افشان مثل ماه است

تو را گر کور گویند اشتباه است
.........شاعر:ن





سکوت...

چقدر پر می کشد دلم ...!

به هوای تــ♥ـــو . . .

انگار

تمام پرنده های جهان در قلبم آشیانه کرده اند !


................

منبع:ف ب

سکوت...

همه مردم دنیا به یک زبان سکوت... میکنند...!!!
.............
شاپور

ومن چون تک درخت زرد پاییزم...سکوت...

کسی دیگر نمیکوبد در این خانه ی متروک ویران را

کسی دیگر نمیپرسد چرا تنهای تنهایم

ومن چون شمع میسوزم ودیگر هیچ چیز از من نمیماند

ومن گریان و نالانم و من تنهای تنهایم

درون کلبنه ی خاموش خویش اما

کسی حال من غمگین نمیپرسد

ومن دریای پراشکم که توفانی به دل دارم

درون سینه ی پرجوش خویش اما

کسی حال من تنها نمیپرسد

ومن چون تک درخت زرد پاییزم

که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او

ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند

دکتر...سکوت...

 یک شبنم... , این است آن منی که ازسالهای دراز

ازنخستین روزی که به خویشتن چشم گشوده ام,

بردوش کشیده ام .

ازگرماها و سرماها و شکست ها و بیروزی ها و

سفرها و حضرها وشادی ها و غم ها گذشتم و 

گذراندم و آوردم .

بعد از آن همه سالها اینک تنهای تنها واکنون

کارم سفر است وتنهاترین مسافرم .

میروم و راه طولانی لحظه ها در بیش رویم

تا افق کشیده شده است و از هر منزلی تا منزل

دوردست دیگرلحظه ای است .

این چنین من باید صدهزار,میلیون ها لحظه را

طی کنم تا برسم به یک روز یا یک شب,روزی

از روزها,شبی از شبها .

نمی خواهم حتی یک گام  یا یک لحظه , بیش از

آنکه می توانسته ام بروم ,بمانم وجان داده باشم.

دوست دارم به یاری این سفر از این منزل از این

لحظه ها و از این خاطرات هر چه دورتر و دیرتر

بروم و بروم ,همین . . .

سوالی نیست؟؟...سکوت...

اگرچه اینجا هوا شمالی نیست

گاهی باران می بارد...خیالی نیست

هرسیب غزلی ست برای رسیدن

دراین مزرعه سیب میوه ی کالی نیست

خوش به حال این روزهایت مترسک!

کلاغی دیگر دراین حوالی نیست

بازدلم هوای تو میکنداین روزها

دراین هوابرای پرواز مجالی نیست

کاش باران یک لحظه بندبیاید

این ارزو ارزوی محالی نیست

باران یعنی تو باز خواهی گشت

تمام حرفها همین بود...سوالی نیست؟؟؟؟

نیش سکوت...سکوت...

سکوت خطرناکتر از حرفهای نیشدار است...
بدون شک کسی که سکوت میکند روزی حرفهایش را سرنوشت به شما خواهد گفت...
........
سکوت...

حرمت نگه دار...سکوت...

گلم دلم حرمت نگه دار که این اشک ها خون بهای عمر رفته من است
میراث من نه به قید قرعه نه به حکم عرف
یکجا سند زدم همه را به حرمت چشمانت
به نام تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون
کتیبه خوان خطوط قبایل دور
این سرگذشت کودکیست که به سر انگشت پا هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسیده است…
هر شب گرسنه میخوابید
چند و چرا نمیشناخت دلش
گرسنگی شرط بقا بود به آیین قبیله مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت
به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش
و آواز میخواند ریاضیات را در سمفونی با شکوه جدول ضرب با همکلاسیها

دودو تا چهار دا

چار چارتا …
در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد
با سر تراشیده و کتی بلند که از سر زانوانش میگذشت
با بوی کنده ی بد سوز و نفت و عرق های کهنه
آری

دلم گلم  این اشک ها خون بهای عمر رفته من است
میراث من
حکایت آدمی که جادوی کتاب مست و مسحورش کرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم …
به وار وا نهاده ام مهر مادریم را
و گهواره ام را به تمامی
و سیاه شد در فراموشی سگ سفید امنیتم
و کبوترانم را از یاد بردم
و میرفتم و میرفتم و میرفتم
تا بدانم تا بدانم تا بدانم
از صفحه ای به صفحه ای
از چهره ای به چهره ای

از روزی به روزی
از شهری به شهری
زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم می کردند
سند زده ام یکجا همه را به حرمت چشمان تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون…
که می ترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصود بی مقصد…
از کلامی به کلامی
و یکی یکی مردم بر این مقصود بی مقصد
کفایت میکرد مرا حرمت آویشن
مرا مهتاب
مرا لبخند و آویشن حرمت چشمان تو بود
نبود؟
پس دل گره زدم به زریح اندیشه ای که آویشن را می سرود…
مسیح به جلجتا بر صلیب نمی شد
و تیر باران نمی شد لورکا در گراندا در شبهای سبز کاج ها و مهتاب
آری یکی یکی میمردم به بیداری

از صفحه ای به صفحه ای
تا دل گره بزنم به زریح هر اندیشه ای که آویشن را می سرود
پس رسوب کرده ام با جیب های پر از سنگ به ته رود خانه اوز همراه با ویرجینیا ولف
تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد

حرمت نگه دار دلم گلم
اشک هایی را که خون بهای عمر رفته ام بود
داد خود به بیداد گاه خود آورده ام
همین…
نه نه

به کفر من نترس
نترس
کافر نمی شوم هرگز
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم
انسان و بی تضاد
خمره های منقوش در حجره های میراث
عرفان لایت با طعم نعنا
شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند
پس ادامه می دهم سر گذشت مردی را که هیچ کس نبود

با این همه تویی اگر نمیبود
که اینطور اگر نمی بود
جهان قادر به حفظ تعادل خود نبود…
چون آن درخت که زیر باران ایستاده
نگاهش گم
چون آن کلاغ
چون آن خانه

چون آن سایه
ما گلچین تقدیرو تصادفیم
استوای بود و نبود
به روزگار طوفان و موج و نور و رنگ
در اشکال گرفتار آمدم
مستطیل های جادو
مربع های جادو
من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام
دیوانگی دیگران را دیوانه شدم
عرفات در استادیوم فوتبال در کابینه شارون!!!از جنون گاوی گفته ام

در همین پنجره گله به چرا برده ام
پادشاهی کرده ام با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن
سر شانه نکردم که عیال وار بودم و فقیر
ظهر به چپ و راست خواباندم تا دل ببرم از دختر عمویم
از دیوار راست بالا رفته ام به معجزه کودکی با قورباغه ای در جیبم
حراج کرده ام همه رازهایم را یکجا
دلقک شده ام
با دماق پینوکیو و بوته گونی به جای موهایم
آری گلم دلم حرمت نگه دار که این اشک ها خون بهای عمر رفته ی من است
سر گذشت کسی که هیچ کس نبود و همیشه گریه می کرد
بی مجال اندیشه و بغض های خود…
تا کی مرا گریه کند
و تاکی و به کدام مرام بمیرد
آری گلم دلم ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیاندیش
که برای تو طلوع میکند
با سلام و عطر آویشن

..............

مرحوم حسین پناهی

سهراب...سکوت...

دیروز را ننوشتم چون نخواستم...

......................سکوت...............

من به سیبی خشنودم

و به بوییدن یک بوته ی بابونه

من به یک آیینه یک بستگی پاک قناعت دارم

من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد

و نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف کند

من صدای پر بلدرچین را می شناسم

ماه در خواب بیابان چیست؟

........

سهراب

سکوت...

چه بشکن بشکنی داریم من و دل امشب...
ولی تنها شکستنی من و دل سکوت است که انهم سرمایه است.عمر است پس...

سکوت...

باید بروم...باید زود بروم...تا دیر نشده باید بروم از اینجا...
اینجا دل ادم درد میاید!!!
اینجا هوا خوب نیست...نفس کشیدنم سخت است.نمیدانم انجا هوایش چطور است!!
کاش هوای انجا خوب باشد تا دل در نیاید...نفس کشیدن راحت باشد...و زندگی...
.....
سکوت...

سکوت...

گاهی به پشت سر نگاه میکنم و میبینم که اااااااااه چقدر راه طولانی و پر فراز و نشیبی رو گذروندم...اونوقته که یهو توی دلم میلرزه میگم:واااااااای تارسیدن  فردا چه کنم؟!!ولی وقتی یه نگاهی به روبرو میکنم میبینم دیگه راهی نمونده که به فردا برسم فردا پایان است...!تاپایان راهی نیست...تا رسیدن راهی نیست...!!!پس میروم تا برسم به فردا...
سکوت...

پشت کوه...سکوت...

اری از پشت کوه امده ام چه میدانستم اینورکوه باید برای ثروت حرام خورد.برای عشق خیانت کرد.برای خوب دیده شدن دیگری را بدنشان دادبرای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند.وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم می گوینداز پشت کوه امده.ترجیح میدهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه ام برگرداندن گوسفندان ازدست گرگها باشد تا اینکه اینور کوه باشم و گرگ...
...............
سکوت...

...سکوت...

اینم یه جایی خوندم راست و دروغش دیگه با خودتون!!

.........

یکی میگفت: توی سنگاپور یه روز پاییزی از یه دست فروش یه چتر میخره 4 دلار
میگفت: فرداش که بارونی هم بوده از همونجا رد میشده یارو چترارو میفروخته یه دلار
میگفت: بهش گفتم دیوونه ای؟ امروز که همه نیاز دارن. گرونتر چرا نمیدی؟
یارو بهش گفته: اهل کجایی؟؟؟؟ خجالت بکش!!!!!

درد...سکوت...

بدتر از بی تفاوتی دردی نیست...متاسفانه این روزها خیلی میبینم...
...........
سکوت...

جواب همه مسئله ها...سکوت...

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه ! بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست


مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست



آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست


بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست


باز می پرسمت از مسئله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست

(فاضل نظری)

میگریزم...سکوت...

میگریزم میگریزم از عزیزان میگریزم
داغ بر دل آه بر لب اشکریزان میگریزم
سیل بی تابم رفیقان می شتابم سوی دریا
تند باد بیقرارم در بیابان میگریزم
مرغ بال آزرده ام از تیر صیادان هراسان
کشتی بشکسته ام از خشم طوفان میگریزم
میگریزم تا غم خود با جهانی بازگویم
چون سرشک رازگو از دل بدامان میگریزم
مردم از بیگانه سوی آشنا آیند و آوخ
من خود آن بیگانه ام کز آشنایان میگریزم
در ره آزادی من هر چه پیش آید خوش آید
چون اسیر بیگناه از کنج زندان میگریزم
تا نگیرندم چو عطر گل درون شیشه مفتون
با نسیم صبحدم از دیده پنهان میگریزم
.............
مفتون

سخت است...سکوت...

سخت است با گریه بنویسی دردهایت را

اما بگویند ؛

چه زیبا مینویسی

و لبخندی ساده و !

من در خویشتنم ،

باز هم ؛

همه ام را سکوت... فرا میگیرد ...
..........
منبع:یکی ازگذشته

خوب گوش کن...سکوت...

گاهی حرفها وزن ندارند

ریتم ندارند

اهنگ ندارند

اما خوب گوش کن...درد دارند!!

سکوت...

اگرهمه انسانها به اندازه گفتارشان عمل میکردند...تمام عالم را سکوت...فرامی گرفت!
............
سکوت...

مولانا...سکوت...

دزدکی از مارگیری مار برد
ز ابلهی آن را غنیمت می‌شمرد
وا رهید آن مارگیر از زخم مار
مار کشت آن دزد او را زار زار
مارگیرش دید پس بشناختش
گفت از جان مار من پرداختش
در دعا می‌خواستی جانم ازو
کش بیابم مار بستانم ازو
شکر حق را کان دعا مردود شد
من زیان پنداشتم آن سود شد

چقدر دردناکه...سکوت...

گوشهایم را می گیرم …

چشم هایم را می بندم …

و زبانم را گاز می گیرم …

ولــــی …

حـــریـــفِ افکارم نمی شوم …

چقـــدر دردنــــاک است …

فــهــمــیــدن
!
.........
سکوت...

کاریکلماتور...سکوت...

جهان ِ «تاریک» ما به انسان‌های «روشن» فکر نیاز دارد...............
آزادی پرنده از قفس هنر نیست! هنر نساختن قفس است..........
منبع:کاریکلماتور