سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...
سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...

مــاه مـن...سکوت...

مـــاه مـن غــصه نـخور زنـدگی جــذر و ‌مـد داره
دنــــیامـون یـــه عـــــالمه، آدم خــوب و بـد داره

ماهِ‌ُ من غصه نخور همه کـه دشـمن نمی شن
هــــمه کـه پــــر ترک مــث تـو و مــن نمی شن

مــاه مــن غــصه نـخور مــــثل مــــاها فـــــراوونه
خیلی کم پیدا می‌شه کسـی رو حرفش بمونه

مــاه مـن غــصه نـخور، گــــریه پــــــــناه آدماس
تـــر و تــــازه مـوندن گـل،‌ مال اشک شـبنماس

مــاه مـن غـصه نخور، زندگی خوب داره‌و زشت
خـــدا رو چه دیدی شاید فردامون باشه بهشت

مـــاه مـن غـصه نـخور، پــنجره‌مون بــازه هــنوز
بـــاغـچه‌مون غــرق گـلای عــاشق نــازه هــنوز

ماه من غـصه نخور،باز داره فصل سیب می‌شه
می‌دونم گــاهی آدم،‌ تو وطـنش غریب می‌شه

مــاه مـن غـصه نـخور،‌ مـــاها کــه تب نمی‌کنن
مــاها کـــــه از آدمـــــــا کــمک طـــلب نمی‌کنن

مــاه مـن غـصه نـخور،‌ شــمدونـــیا صــورتی ان
دلایــی کــه بشـکنن چون عـاشقن قـیمتی ان

ماه من غصه نخور، سبک می‌شی بـارون بیاد
تــوی عــاشقی بــاید نترســید از کـــم و زیــــاد

مـاه مـن غـصه نـخور، خـــاطره‌ هـــامون کودکن
تــوی ایـن قـــــصه دلا یـه وقـــــتایی عـروســکن

مــاه مــن غـصه نـخور،‌ بـازی زمین خوردن داره
کــــار دنـــــــیا هــــمینه،‌ تـــــولد و مــــردن داره

مــاه مـن غـصه نـخور، تــاب بـــازی افتادن داره
زنـــدگی شــکستن و دوبــــاره دل دادن داره

مــاه مـن غـصه نـخور، گــــلا مـــیان عــیادتت
بـــه نــتیجه مـــی‌رسه آخــــــر یـه روز عــبادتت

مـاه مـن غـصه نـخور، خــیلیا تـــنهان مـث تـــو
خــیلیا بـا زخـمای عـاشـقی آشنان، مـث تـــو

مـاه مـن غـصه نـخور، زنــدگی بی‌غم نمی‌شه
اونی کـه غـــصه نداشــته بـاشـه، آدم نمی‌شه

مـاه مـن غـصه نخور، حـــــافظ واست وا می‌کنم
شـــعراشـو می‌خـونـم و تــــو رو مـــداوا می‌کنم

مـاه مـن غـصه نـخور، دنــــــــیا رو بسپار به خدا
هـــردومون دعـــــا کنیم، تــو هم جـدا، منم جدا

نظرات 3 + ارسال نظر

زهمه دست کشیدم تا توباشی همه ام...
باتوبودن زهمه دست کشیدن دارد....

خدا خودش این وعده را داده...

نسیم 1391,07,29 ساعت 14:10

قشنگ بود مرسی

رقیـــه 1391,09,11 ساعت 07:31



بمان اما...

زمستان تمام شد؛ بهار آمد, و این روزها ی بهاری هم در گذر است

من اما دلم هنوز چله نشین زمستانی سرد است و چشم به راه بهار

کاش میشد خط کشم را بر میداشتم و طول و عرض تنهائیم را اندازه میگرفتم

گاهی فکر میکنم مگر تنهائی من چقدر بزرگ است که هیچ کس نتوانست تنها اندکی از حجم تنهائیم را پر کند
این روزها آرامم, این روزها میخندم, این روزها حرفهای امیدوار کننده میزنم, این روزها اگر بیائی و بپرسی حالت چطور است ؟ لبخند میزنم و میگویم:خوبه خوبم ,

اما تو باور نکن ! این روزها درونم تنهاست و آشفته

این روزها بغض میکنم ,اما اشک نمیریزم

این روزها تشنه ام, تشنه ی دلی که بی کلک دوست بدارد, تشنه ی چشمی که بی دروغ درک کند ,تشنه ی دستی که گرم باشد.تشنه اما خسته از انتظار

.
.

چندی پیش دست دلم را که کنار جاده های انتظار نشسته بود گرفتم و گفتم : دیگر بس است بلند شو

اگر قرار بود بیاید تا به حال رسیده بود.

هیچ نگفت: اشک را در چشمانش میدیدم, اما کودک سر به راه دلم بی هیچ حرفی بلند شد.

کاش حرفی میزد ,کاش پا میکوبید و لج میکرد, کاش گریه میکرد.

اما هیچ نگفت, تنها بغض خفته اش را فرو داد و از کنار جاده های انتظار بلند شد.

.
.

من و کودک دلم گوشه ای تنها نشسته بودیم. مسافری راه گم کرده حوالی احوال ما پیدا شده.میخواهد که اندکی بماند و خستگی در کند. میداند به کجا می رود, اما جاده را گم کرده است

گفت :بمانم؟

گفتم :بمان

گفت : نمی خواهد با من همسفر شود

گفت : میداند که راهمان جداست

گفت: میرود, به محض اینکه پاهایش توان رفتن را باز یابد میرود

گفت:نکند به بودنم عادت کنی, من رفتنی ام

لبخند زدم ,لبخندی تلخ و فقط گفتم: خیالت آسوده باشد, میدانم!

میخواستم بگویم: میدانم نیامدی که بمانی, اما نگفتم!

میخواستم بگویم: منتظر آمدنت نبودم, اما نگفتم!

میخواستم بگویم : کودک سر به راه دلت را میشناسم, تنها فکر کردم شاید چند صباحی هم بازی کودک دلم شوی, شاید باهم بخندیم, شاید باهم پر ا زشوق بودن شویم, شاید باهم تا انتهای کوچه باغ را قدم بزنیم و از شبنم و پروانه و کرم های شب تاب حرف بزنیم, اما از دل نگوییم, از عشق نگوییم, از ماندن نگوییم . اما نگفتم!

میخواستم بگوییم: حالا که سرزده آمدی بیا تا هستیم خوش باشیم, بیا امروز را زندگی کنیم بیا امروز را دریابیم,

و فردا که آمد ...فردا خیلی دور است, فردا که آمد غمش را میخوریم. اما نگفتم!

میخواستم بگوییم: دستانم را بگیر و کمک کن که برخیزم ,همیشه چشم به جاده دوخته بودم و مدتهاست که این حوالی را ندیده ام,

بیا برویم تمام این حوالی را خوووب تماشا کنیم. اما نگفتم!

.
.

هی مسافر ؟!صدایم را میشنوی؟!

خوب گوش کن: تا هر وقت دلت خواست بمان. و وقتی عزم رفتن کردی, مطمئن باش با آب و لبخند راهیت میکنم

و تا اولین پیچ جاده برایت دست تکان میدهم و فریاد میزنم هی مسافر سفر بخیر... سفرت بخیر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد