سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...
سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...

...سکوت...

گرگ هاری شده ام

 هرزه پوی و دله دو

 شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز

 می دوم ، برده ز هر باد گرو

 چشمهایم چو دو کانون شرار

 صف تاریکی شب را شکند

 

 همه بی رحمی و فرمان فرار

 گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر

 کرده چون شعله ی چشم تو سیاه

 تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم

  آه ، می ترسم ، آه

 آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق

 که تو خود را نگری

 مانده نومید ز هر گونه دفاع

 زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی

 پوپکم ! آهوکم

 چه نشستی غافل

 کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی

 پس ازین دره ی ژرف

 جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه

 پشت آن قله ی پوشیده ز برف

 نیست چیزی ، خبری

 ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود

 جز فریب دگری

 من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک

 بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم

 منشین با من ، با من منشین

 تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟

 تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من

 چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟

 یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز

 بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست

 دردم این نیست ولی

 دردم این است که من بی تو دگ

 از جهان دورم و بی خویشتنم

 پوپکم ! آهوکم

 تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

 مگرم سوی تو راهی باشد

 چون فروغ نگهت

 ورنه دیگر به چه کار ایم من

 بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت

 منشین اما با من ، منشین

 تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر

 که شراری شده ام

 پوپکم ! آهوکم

 گرگ هاری شده ام!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد