سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...
سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...

سکوت...

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت.

نمیبینی؟؟سکوت...

زبانم رانمیفهمی، نگاهم را نمیبینی

 زاشکم بیخبر ماندی و آهم رانمیبینی

 سخنهاخفته درچشمم،نگاهم صدزبان دارد

سیه چشما! مگر طرزنگاهم را نمیبینی؟

 سیه مژگان من! موی سپیدم رانگاهی کن

 سپیداندام من!روزسیاهم رانمیبینی

 پریشانم،دل مرگ آشیانم رانمیجویی؟

 پشیمانم،نگاه عذرخواهم رانمیبینی؟

 گناهم چیست جزعشق تو؟

 روی ازمن چه میپوشی؟ مگرای ماه!

 چشم بیگناهم را نمیبینی؟