سلام ای عشق دیروزی،منم آن رفته از یادی
که روزی چشمهایم را،به دنیایی نمیدادی
سلام ای رفته از دستی،که میدانم نمی آیی
و میدانم برای من،امیدی رفته بر بادی
به خاطر داریَم آیا؟!به خاطر دارمت آری!
سلام ای باور پاکی،که از چشمم نیفتادی
قلم آبستنِ بغضی،که میپیچد به خود هرشب
و میزاید تو را با درد،شبیهِ حس ِ میلادی
اسیر عشق من بودی،زمانی...لحظه ای...روزی
رهایت کردم و گفتم:پرستویم تو آزادی!
نوشتی:بی تو میمیرم،خرابت میشوم عمری
کنون فردای دیروز است،ببین حالا چه آبادی!!
عروس اطلسی هایم ،اگر رفتی خیالی نیست
اگر دل عقده ها دارد،ندارد هیچ ایرادی
غزل نخ میشود هر شب،قلم سوزن که میچرخد
و میدوزد برای من،کت و شلوار دادمادی
و در آغوش میگیرم،تو را هر شب،نمیبینی؟!
که با هر واژه ی شعرم،عجینی،مثل همزادی!
سکوتم را نکن باور،خودت هم خوب میدانی
که در اشعار من چیزی،شبیهِ داد و فریادی
حقیقت زهر تلخی بود،که آگاهانه نوشیدم
از این هم تلخ تر باشی،همان شیرینِ فرهادی
محمدرضانظری(لادون پرند)
در گذشت پر شتاب لحظه های سرد
چشم های وحشی تو در سکوت خویش
گرد من دیوار می سازد
می گریزم از تو در بیراه های راه
تا ببینم دشت ها را در غبار ماه
تا بشویم تن به آب چشمه های نور
در مه رنگین صبح گرم تابستان
پر کنم دامان ز سوسن های صحرائی
بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبه دهقان
می گریزم از تو تا در دامن صحرا
سخت بفشارم بروی سبزه ها پا را
یا بنوشم شبنم سرد علف ها را
می گریزم از تو تا در ساحلی متروک
از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی
بنگرم رقص دوار انگیز توفان های دریا را
در غروبی دور
چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم
دشت ها را، کوه ها را، آسمان ها را
بشنوم از لابلای بوته های خشک
نغمه های شادی مرغان صحرا را
می گریزم از تو تا دور از تو بگشایم
راه شهر آرزوها را
و درون شهر ...
قفل سنگین طلائی قصر رؤیا را
لیک چشمان تو با فریاد خاموشش
راه ها را در نگاهم تار می سازد
همچنان در ظلمت رازش
گرد من دیوار می سازد
عاقبت یکروز ...
می گریزم از فسون دیده تردید
می تراوم همچو عطری از گل رنگین رؤیاها
می خزم در موج گیسوی نسیم شب
می روم تا ساحل خورشید
در جهانی خفته در آرامشی جاوید
نرم می لغزم درون بستر ابری طلائی رنگ
پنجه های نور می ریزد بروی آسمان شاد
طرح بس آهنگ
من از آنجا سر خوش و آزاد
دیده می دوزم به دنیائی که چشم پر فسون تو
راه هایش را به چشمم تار می سازد
دیده می دوزم بدنیائی که چشم پر فسون تو
همچنان در ظلمت رازش
گرد آن دیوار می سازد
دیگر چه اهمیتی دارد
گیسوانت بلند باشد یا موهایت را مردانه زده
باشی.
رنگ گیسوانت شرابی باشد و مستم کند یا طلایی
باشد و داغم کند.
باد موهایت را به رقص آورد یا برف سپیدشان کند.
چه اهمیت دارد آیا
که رنگ چشمانت سیاه باشد چون شب یا آبی به رنگ
آسمان
عسلی را هیچ گاه دوست نداشتم
چشمان قهوه ای همه چیز را گند می بیند. نمی دانم
این فلسفه از کی در من زاده شد؟ چشمان من آبی است و همه چیز گند!!!
مگر مهم است
امروز لبانت کبود باشد یا سرخ
صورتی باشد یا بی رنگ, بیمار, خشک.
لب های پژمرده هیچ شباهتی به غنچه ندارند. این
را باد خوب می داند.
چه اهمیتی دارد اگر گاه با نوک زبانت لبت را
مرطوب کنی یا بگذاری خشکیده بماند. ترک بخورد. بسوزد و خونی شود.
بی اهمیت است برایم شکل دستانت. حجم هر شی در
دستهایت بی معنی است. چه انگشتانت بلند باشد و کشیده یا خپل و کوتاه توفیری نمی
کند. هر دو را می توان در هر وداع آرام فشرد. هر دو را می توان در هوا تکان داد. هر دو را می
توان نداشت. هر دو را می توان نخواست.
چه اهمیتی دارد که چند خط مورب در کف دستانت
یکدیگر را قطع می کنند . چه اهمیتی دارد چند خط صاف به موازات هم می روند نرسیدن
را.
مهم نیست بلندی یا کوتاه. وقتی نباشی حجم بودن
های گذشته وجب شدنی نیست. طعم گسی می شود زیر زبان خاطره.خاکسترش را پنهان می کنم
تا بادی نیاید... تا یادی پا نگیرد...
در میان این همه بی اهمیت, آن چه برایم مهم است
مهم نبودن است و این که دیگر مهم نیست باشی یا نباشی.
همین!!!!